#پارت_8 ~•~⚰♡
تلوزیونو روشن کردم و مشغول دیدن فیلم سینمایی بودیم و کلی تنقلات جلومون بود..
انقدر خسته بودیم که ساعت ۱۰ خوابمون برد..
داشت به باراد فکر میکردم!
یعنی باهام چیکار داره؟
انقدر با خودم فکر و خیال کردم داشتم دیوونه میشدم
....
با زنگ هشدار از خواب پاشدم..
دست و صورتمو شستم و درحال آماده شدن بودیم..
صبحونه رو که خوردیم از خونه رفتیم بیرون و باراد و ماهور و دیدم که داشتن حرکت میکردن
باراد بهم یه لبخند زد
منم بیخیال بودم و داشتم سوار ماشین میشدم
داشتیم حرکت میکردیم که آسمان گفت: تابان چقد تو بی احساسی!
گفتم: خو توقع داری برم چیکار کنم؟
آسمان گفت: توهم یه لبخند میزدی
گفتم: لازم نیس
بعد چند دقیقه رسیدیم دانشگاه
امروز تا ساعت ۱۲ کلاس داشتیم
..
انقدر خسته بودم که نمیفهمیدم اصن استاد چی میگفت،
بعد از اینکه گفت خسته نباشید اولین نفری بودم که از جام پاشدم و با آسمان رفتم بیرون
سوییچ ماشینو دادم بهش..
آسمان گفت: اصن استرس نداشته باش
گفتم: نه بابا چه استرسی..
آسمان رفت و من داشتم آروم آروم میرفتم و در حروجی دانشگاه نزدیک شدم و اصن حواسم به باراد نبود و داشتم پیاده میرفتم که باراد صدام زد..
پشت کردم و گفتم: چیه؟
اومد سمتم و گفت: بیا سوار ماشین شو کارت دارم..
گفتم: ولی من باهات کاری ندارم
باراد گفت: تابان لجبازی نکن دیگه
گفتم: اووف.. . باشه
سوار ماشینش شدم داشت با سرعت میرفت که گفتم: هووو چته بابا آروم تر..
باراد خندید و گفت: باشه
گفتم: کجا داریم میریم
باراد گفت: نمیدونم، یه جایی که خلوت باشه و کسی نباشه..
❤️ @EshQ_Penhoni
💛💛 @EshQ_Penhoni
💚💚💚 @EshQ_Penhoni
💙💙 @EshQ_Penhoni
💜 @EshQ_Penhoni
تلوزیونو روشن کردم و مشغول دیدن فیلم سینمایی بودیم و کلی تنقلات جلومون بود..
انقدر خسته بودیم که ساعت ۱۰ خوابمون برد..
داشت به باراد فکر میکردم!
یعنی باهام چیکار داره؟
انقدر با خودم فکر و خیال کردم داشتم دیوونه میشدم
....
با زنگ هشدار از خواب پاشدم..
دست و صورتمو شستم و درحال آماده شدن بودیم..
صبحونه رو که خوردیم از خونه رفتیم بیرون و باراد و ماهور و دیدم که داشتن حرکت میکردن
باراد بهم یه لبخند زد
منم بیخیال بودم و داشتم سوار ماشین میشدم
داشتیم حرکت میکردیم که آسمان گفت: تابان چقد تو بی احساسی!
گفتم: خو توقع داری برم چیکار کنم؟
آسمان گفت: توهم یه لبخند میزدی
گفتم: لازم نیس
بعد چند دقیقه رسیدیم دانشگاه
امروز تا ساعت ۱۲ کلاس داشتیم
..
انقدر خسته بودم که نمیفهمیدم اصن استاد چی میگفت،
بعد از اینکه گفت خسته نباشید اولین نفری بودم که از جام پاشدم و با آسمان رفتم بیرون
سوییچ ماشینو دادم بهش..
آسمان گفت: اصن استرس نداشته باش
گفتم: نه بابا چه استرسی..
آسمان رفت و من داشتم آروم آروم میرفتم و در حروجی دانشگاه نزدیک شدم و اصن حواسم به باراد نبود و داشتم پیاده میرفتم که باراد صدام زد..
پشت کردم و گفتم: چیه؟
اومد سمتم و گفت: بیا سوار ماشین شو کارت دارم..
گفتم: ولی من باهات کاری ندارم
باراد گفت: تابان لجبازی نکن دیگه
گفتم: اووف.. . باشه
سوار ماشینش شدم داشت با سرعت میرفت که گفتم: هووو چته بابا آروم تر..
باراد خندید و گفت: باشه
گفتم: کجا داریم میریم
باراد گفت: نمیدونم، یه جایی که خلوت باشه و کسی نباشه..
❤️ @EshQ_Penhoni
💛💛 @EshQ_Penhoni
💚💚💚 @EshQ_Penhoni
💙💙 @EshQ_Penhoni
💜 @EshQ_Penhoni