یک مهرِ هزار سیصد و نود و شیش.
خاطراتش هنوز تویِ ذهنم نقاشی میشن و تو اونجا قرار داری.
میدونی عجیبه که هنوز از این تصاویرِ رقم خورده پاک نشدی.
یک جورایی انگار که یک دوستِ واقعی داره کنار خودم باهام نفس میکشه،،
تویِ دفتر کنارم نوشتههای جدیدی به جا میذاره و اونارو حکاکی میکنه.
یک تصویری ساختی که هر چقدر هم بخوام پاکش کنم،، اون نوشتهها،، عکسهایِ سیاه و سفید،، لحظاتی که هنوز روحشون داره تویِ افکارم میچرخن،، لبخند هایی که جلویِ گریههامو گرفتن و گریههایی از سر خوشحالی روی گونههام دیده شدن،، نمیشه اینارو دور انداخت و نادیدشون گرفت؛ حتی اگه روزی قلبِ تو کنار من نباشه.
میدونی اون تزئیناتی که همیشه راجبشون باهات حرف میزنم چجورین؟
انگار که تویِ بودن در یک مسیر همراه با تو؛ میشه درد،، بویِ قهوه تلخ کنارِ شیرینی شکوفههایِ گلبهی و قطراتِ احساساتِ ابِ اقیانوس جفتمون رو احساس کرد.
تویِ این نقطه میشه زیبایی که درونِ چشمات به طراحی کشیده شده رو احساس کرد،، حتی اگه نتونی اونارو تویِ هزاران کلمه از هزاران میلیارد جملههایِ عمیقِ این دنیایِ پشت و رو وصف کنی.
من اینجا با قلمم اونارو به تصویرِ فکرایِ خودت در میارم،، همونجوری که قلبت دوست داره صدایِ بارون درونِ جیغ کشیدنایِ افکارت بشنوه و رنگی از دنیایِ فرشتههایِ سفید رو ببینه که مثل اون تاحالا توش قدم نذاشته.
انسانی که تویِ یک ثانیه با لبخندش وارد زندگیت شده.. و حالا دیگه تویِ این برگههایِ زخم خورده خاطراتِ خودش رو مینویسه و من میتونم هزاران هزاران بار ازش برات بگم.
می تونم ساعتهایِ زیادی رو اختصاص بدم فقط به نوشتن راجبِ تو
ولی بذار بگم تولدت مبارک
مبینا؛
امیدوارم تویِ فصلی باشی از دیدن کردنِ شکوفههایِ نویی که تا به حال ندیدیشون.
-نورا.