Forward from: Fa(ma)
#قسمت_بیستم
#دل
#فاطیما_مددی
#کپی_ممنوع
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
#دانایکل
همه ی زنان شادی می کردند و دست می زدند و خدمتکاران از مهمانان پذیرایی می کردند. نوا در جایگاهش نشسته بود، اکنون دیگر همه او را به عنوان عروس جمشید خان و هوو ارغوان می شناختند، و تا چند دقیقه دیگر قرار است تعهد زندگی با مردی را بدهد که حتی یک بار هم ندیده اش و فقط اسمش را می داند. خودش را در آینه داخل سفره عقد نگاه می کند رژ لب گلبهی رنگی که بر لبانش زده و آرایش چشمانش که سایه چشم همرنگ پوستش را زده و کنارش هم از ترکیب رنگ مشکی و سفید استفاده کرده است. به اجبار ارایشگرش که جمشید خان فرستاده بود کارهایش را در خانه انجام دهند مژه های مصنوعی برایش زده بود. آرایشش زیبا بود، همچنین لباس عروسش نیز زیبا بود اما هیچ کدام نوای مارا مانند عروس های دیگر خوشحال نمی کند. اگر این ها قرار بود برای ازدواج خودش و فرهاد باشد قطعا حال و روزش این نبود. عاقد نیز آمده است اما هنوز داماد نیامده است.
*******************
به دستور جمشید خان ناصر کل عمارت را دنبال سعید گشت، اما اثری از او نبود. تنها جایی که نگشته بود انباری بود به طرف انباری می رود و درا باز می کند. سعید را می بیند که روی صندلی خرابه ای که در انباری است، نشسته است و بطری شراب در دستش است. جلوی پایش را نگاه می کند کت دامادی سعید افتاده است و کرواتش نیز یک طرف دیگر...
سعید: اوووو، اقا ناصر، چیشده اومدی سراغ دوماد بدبخت؟
ناصر: اقا سعید شما اینجایین، کل عمارت و دنبالتون گشتم عاقد اومده منتظر شماست.
سعید: پس اومدش، بابا خسته شدم همش باید حرف خودش باشه. من پسرش هستما یه زره براش اهمیت ندارم، چهار سال پیش که منو به زور نشوند پای سفره عقد هیچی نگفتم، (گفتم یه باره لابد یه چیزی توش هست که این کارو کرده، تا نگو، نه؟ هیچ خوبی توش نبود بدتر زندگیم و به گند کشوند، بابا من تو یکیش موندم چطوری دوتاش رو تحمل کنم!.)
ناصر: پاشو سعید، نگران نباش این با اون فرق داره.
سعید: همشون عین همن...
***************
صدای معصومه آمد که گفت داماد اومد، و پشت سرش صدای دست و کل کشیدن زنان. سعید روی صندلی کنار نوا می نشیند و عاقد با اجازه گرفتن از حاج رحمان شروع به خواندن خطبه عقد می کند هیچ کدامشان نمی دانند عاقد چه می خواند. صدای مادرش را می شنود که می گوید نوا جان و در جواب مادرش بله ای می گوید و پشت سرش صدای دست و کل کشیدن آمد. چه شد او که جواب مادرش را داد. بله ی او که برای ازدواج با مرد کناردستش نبود. پدر بزرگش دفتری جلویش می گذارد به نشانه اینکه امضا کند امضا می کند و سپس سعید نیز برگه را امضا می کند و سپس تور روی صورت نوا را بالا برد همینکه چشمانش را می بیند یک حس عجیبی درون وجودش رخ می دهد، حسی که نمی داند چیست؟ و برای چه یکدفعه به سراغش آمد؟...
**********************
آقا سعید عاشق شد 😍 اخ اگه ارغوان بفهمه چه می شود به نظرتون🤔 جنگ و خونریزی و چاقو کشی و این چیزا دیگه منم که عشق چاقو🔪 برم به دخترم بگم بیاد سراغشون😎
ارغواااااااااااااااااان
#دل
#فاطیما_مددی
#کپی_ممنوع
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
#دانایکل
همه ی زنان شادی می کردند و دست می زدند و خدمتکاران از مهمانان پذیرایی می کردند. نوا در جایگاهش نشسته بود، اکنون دیگر همه او را به عنوان عروس جمشید خان و هوو ارغوان می شناختند، و تا چند دقیقه دیگر قرار است تعهد زندگی با مردی را بدهد که حتی یک بار هم ندیده اش و فقط اسمش را می داند. خودش را در آینه داخل سفره عقد نگاه می کند رژ لب گلبهی رنگی که بر لبانش زده و آرایش چشمانش که سایه چشم همرنگ پوستش را زده و کنارش هم از ترکیب رنگ مشکی و سفید استفاده کرده است. به اجبار ارایشگرش که جمشید خان فرستاده بود کارهایش را در خانه انجام دهند مژه های مصنوعی برایش زده بود. آرایشش زیبا بود، همچنین لباس عروسش نیز زیبا بود اما هیچ کدام نوای مارا مانند عروس های دیگر خوشحال نمی کند. اگر این ها قرار بود برای ازدواج خودش و فرهاد باشد قطعا حال و روزش این نبود. عاقد نیز آمده است اما هنوز داماد نیامده است.
*******************
به دستور جمشید خان ناصر کل عمارت را دنبال سعید گشت، اما اثری از او نبود. تنها جایی که نگشته بود انباری بود به طرف انباری می رود و درا باز می کند. سعید را می بیند که روی صندلی خرابه ای که در انباری است، نشسته است و بطری شراب در دستش است. جلوی پایش را نگاه می کند کت دامادی سعید افتاده است و کرواتش نیز یک طرف دیگر...
سعید: اوووو، اقا ناصر، چیشده اومدی سراغ دوماد بدبخت؟
ناصر: اقا سعید شما اینجایین، کل عمارت و دنبالتون گشتم عاقد اومده منتظر شماست.
سعید: پس اومدش، بابا خسته شدم همش باید حرف خودش باشه. من پسرش هستما یه زره براش اهمیت ندارم، چهار سال پیش که منو به زور نشوند پای سفره عقد هیچی نگفتم، (گفتم یه باره لابد یه چیزی توش هست که این کارو کرده، تا نگو، نه؟ هیچ خوبی توش نبود بدتر زندگیم و به گند کشوند، بابا من تو یکیش موندم چطوری دوتاش رو تحمل کنم!.)
ناصر: پاشو سعید، نگران نباش این با اون فرق داره.
سعید: همشون عین همن...
***************
صدای معصومه آمد که گفت داماد اومد، و پشت سرش صدای دست و کل کشیدن زنان. سعید روی صندلی کنار نوا می نشیند و عاقد با اجازه گرفتن از حاج رحمان شروع به خواندن خطبه عقد می کند هیچ کدامشان نمی دانند عاقد چه می خواند. صدای مادرش را می شنود که می گوید نوا جان و در جواب مادرش بله ای می گوید و پشت سرش صدای دست و کل کشیدن آمد. چه شد او که جواب مادرش را داد. بله ی او که برای ازدواج با مرد کناردستش نبود. پدر بزرگش دفتری جلویش می گذارد به نشانه اینکه امضا کند امضا می کند و سپس سعید نیز برگه را امضا می کند و سپس تور روی صورت نوا را بالا برد همینکه چشمانش را می بیند یک حس عجیبی درون وجودش رخ می دهد، حسی که نمی داند چیست؟ و برای چه یکدفعه به سراغش آمد؟...
**********************
آقا سعید عاشق شد 😍 اخ اگه ارغوان بفهمه چه می شود به نظرتون🤔 جنگ و خونریزی و چاقو کشی و این چیزا دیگه منم که عشق چاقو🔪 برم به دخترم بگم بیاد سراغشون😎
ارغواااااااااااااااااان