Forward from: Fa(ma)
#قسمت_سی_و_سوم
#دل
#فاطیما_مددی
#کپی_ممنوع
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
اکرم: کدوم خانم؟
نگاهی به کفش های درون دست اکرم می اندازم یکی نیم پوت مشکی اسپرت و دیگری پوتین ساق بلند تا زانو قهوه ای رنگی که پاشنه اش به هفت سانت نیز می رسد، اشاره ای به پوتین می کنم می گویم:
ارغوان: اون... میگم اکرم خبر نداری آقا سعید کجا رفته؟
اکرم: راستش از خدمتکارا شنیدم که مثل اینکه نوا خانم تو خونه پدریشون بودن از هوش رفتن و بعدش هم بردنش بیمارستان، فکر کنم اقا سعید هم رفته باشن بیمارستان...
در دلم گواهی بد می دهد یک لحظه با شنیدن این حرف ها سرتاسر وجودم را ترس و وحشت می گیرد اما با حرفی که اکرم زد کمی، حداقل کمی خیالم راحت شد.
اکرم: نگران نباشید خانم، چیز مهمی نیست قبلا که تو خیاطی دوستش کار می کردم هم اینطوری شده بودن، جسارته خانم ولی حاملگی مگه به همین سادگیاست؟
لبخندی می زنم و می گویم:
ارغوان: هههه... پس خانم غشیِ... لابد وقتی از هوش میره خیال میکنه حاملست؟ چه غلطا، دِ بجنب اکرم تا آدمای آقاجونم نیومدن!
اکرم: تموم شد خانم.
نگاهی به لباس هایم می اندازم، روسری بلندی که رنگ های نارنجی و زرد و قرمز درونش است پالتو خردلی رنگ و شلوار مشکی رنگ و پوتین ساق بلند قهوه ای رنگ، از ست لباس هایم خوشم می آید. خوبی امرم علاوه بر اینکه خیاطی هم بلد است این هست که لباس ها را خوب باهم ست می کند و این طیف رنگ را بر اساس فصل پاییز که اواخر آذر ماه است انتخاب کرده. اکرم که کیفش را برداشته و آماده رفتن است را از درون آینه قدی می بینم و به سمت در حرکت می کنم و از اتاق خارج می شویم.
از پله ها به همراه اکرم پایین می امدیم که صدای گپ و گفتشان را شنیدم دستم را به معنای صبر کن برای اکرم بالا آوردم و به حرف هایشان گوش می دادم که ناگهان تمام دنیا روی سرم ویران شد. آن حرف ها چیست که می گویند؟ خدای من امکان ندارد.
#دل
#فاطیما_مددی
#کپی_ممنوع
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
اکرم: کدوم خانم؟
نگاهی به کفش های درون دست اکرم می اندازم یکی نیم پوت مشکی اسپرت و دیگری پوتین ساق بلند تا زانو قهوه ای رنگی که پاشنه اش به هفت سانت نیز می رسد، اشاره ای به پوتین می کنم می گویم:
ارغوان: اون... میگم اکرم خبر نداری آقا سعید کجا رفته؟
اکرم: راستش از خدمتکارا شنیدم که مثل اینکه نوا خانم تو خونه پدریشون بودن از هوش رفتن و بعدش هم بردنش بیمارستان، فکر کنم اقا سعید هم رفته باشن بیمارستان...
در دلم گواهی بد می دهد یک لحظه با شنیدن این حرف ها سرتاسر وجودم را ترس و وحشت می گیرد اما با حرفی که اکرم زد کمی، حداقل کمی خیالم راحت شد.
اکرم: نگران نباشید خانم، چیز مهمی نیست قبلا که تو خیاطی دوستش کار می کردم هم اینطوری شده بودن، جسارته خانم ولی حاملگی مگه به همین سادگیاست؟
لبخندی می زنم و می گویم:
ارغوان: هههه... پس خانم غشیِ... لابد وقتی از هوش میره خیال میکنه حاملست؟ چه غلطا، دِ بجنب اکرم تا آدمای آقاجونم نیومدن!
اکرم: تموم شد خانم.
نگاهی به لباس هایم می اندازم، روسری بلندی که رنگ های نارنجی و زرد و قرمز درونش است پالتو خردلی رنگ و شلوار مشکی رنگ و پوتین ساق بلند قهوه ای رنگ، از ست لباس هایم خوشم می آید. خوبی امرم علاوه بر اینکه خیاطی هم بلد است این هست که لباس ها را خوب باهم ست می کند و این طیف رنگ را بر اساس فصل پاییز که اواخر آذر ماه است انتخاب کرده. اکرم که کیفش را برداشته و آماده رفتن است را از درون آینه قدی می بینم و به سمت در حرکت می کنم و از اتاق خارج می شویم.
از پله ها به همراه اکرم پایین می امدیم که صدای گپ و گفتشان را شنیدم دستم را به معنای صبر کن برای اکرم بالا آوردم و به حرف هایشان گوش می دادم که ناگهان تمام دنیا روی سرم ویران شد. آن حرف ها چیست که می گویند؟ خدای من امکان ندارد.