آغوشت پناهگاه کوچیکم بود....دستات...باعث میشدن گم نشم... چشمات باعث میشدن که بفهمم دنیا چقدر میتونه قشنگ باشه...اما تو....منو فروختی...
من توی آغوشت...اشک ریختم...داستان اشکامو برای غریبه تعریف کردی....
دستام بین دستات یخ زد و تو دورتر شدی ...
تنم بیشتر لرزید و چشمام تار شد...به خودم اومدم تو رفته بودی.
من توی آغوشت...اشک ریختم...داستان اشکامو برای غریبه تعریف کردی....
دستام بین دستات یخ زد و تو دورتر شدی ...
تنم بیشتر لرزید و چشمام تار شد...به خودم اومدم تو رفته بودی.