𝐽.𝐷 𝐻𝑜𝑚𝑒


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


دختری در مارسیِ فرانسه.
𝐓𝐚𝐥𝐤? @jd_taekook
🤎📜✨
https://t.me/BChatBot?start=sc-381485-0FTyQnU
برای پیدا کردن نوشته های من هشتگ زیر رو سرچ کنید☕
#iam_jd

Related channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


Forward from: گُمشُده در ماه-
قلبم و آدمای توش


Forward from: °Lunatic Soul°
من حس خودخواهی ای که باعث می‌شه آدمها منافع اجتماعی رو به خاطرش نادیده بگیرن از زمین محووووو می‌کردم😡
آدمهای یک جامعه تبدیل شدن به افرادی جدا از هم که از همدیگه و درد دیگران جوری بی اطلاعن(گاهی هم اطلاع دارن از مشکل هم ولی نادیده می‌گیرنش) انگار تو سیاراتی جدا از هم زندگی می‌کنیم!
اما به نظرم دلیلش فقط خودخواهی نوعِ بشر و ندونستن این نکته اس که گاهی برای سود بردن یک جمع، باید حتی تک تک افرادش ضرر کنن...


Forward from: 𝐓𝐡𝐞 𝐬𝐭𝐚𝐫𝐫𝐲 𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭
عام مسلما تغییر دادن چیزی که تعداد زیادی بهش معتقدن سخته.
اما کلیشه های جنسیتی اولین قدمی بود که بر میداشتم


Forward from: 𝘭𝘢 𝘣𝘢𝘭𝘭𝘦𝘯𝘢✫
جایی ک الان هستم رو به‌تهران *


Forward from: 𝘾𝙖𝙧𝙖𝙢𝙚𝙡 𝙨𝙝𝙖𝙠𝙚࿐
نژاد پرستی و تبعیض های جنسیتی=)✨


Forward from: "𝙏𝙖𝙚𝙝𝙮𝙪𝙣𝙜 𝙘𝙡𝙪𝙗
https://t.me/jd_home/81
خیلی چیزا هست قطعا..اما یکیش اینه که هموفوبیکا وجود نداشتن..عشق عشقه..چرا به جنسیت ربطش بدیم؟عشق راجب آدماست..یه آدم میتونا زن باشه یا مرد..سو؟؟🤌🏻


Forward from: @BChatBot
‌ ‌ ‌‌‌ ‌
نمیدونم یکاری میکردم انقدر زندگی برای نوجوونا و جوونا سخت نبود یا یجا تاسیس میکردم برای کسایی ک نیمخان با خانوادشون زندگی کنن بیان اونجا...


چالش.
اگر میتونستید یه چیز رو توی دنیا تغییر بدید اون چی بود؟
جواب هارو همشو میزارم دیلی.


Forward from: دراما
مایل به ۴۵؟


مارو هشتاد میکنید؟


Forward from: گُمشُده در ماه-
منم ۸۰ کنید




🤍☕️✨ @jd_home


Forward from: Scenery🎞
بعضی‌ها هم فکر میکنن دیلی‌ها درواقع چنل استتیکن و بخاطر این موضوع جوین میشن، و زمانی‌ که طرف توی دیلیش شروع میکنه راجع به خودش صحبت میکنه، اون افراد ازش انتقاد میکنن و توقع دیگه‌ای از وجود خودش و چنلش دارن.
احترام به مخاطب سر جای خودش، ولی خود مخاطب هم باید بدونه جایی که هست و دنبالش میکنه در مرحله‌ی اول مکانیه که خود اون شخصی که پشتشه، دوست داره اونجوری باشه و درش احساس راحتی کنه.


زمان در حال گذر است و من در خانه‌ی کوچک قلبم در حال زندگی ، گاهی وقتا به مردم توجه میکنم...چقدر زندگی را بر خودشان سخت میگیرند ، گویا نمیدانند زندگی فقط یکبار است و یک فرصت ، به جای آنکه امیدی به فردای خود داشته باشند از همیشه نا امید ترند ، آنقدر محو تاریکی و ترس شده اند در نور های امیدی که به روی قلبشان باز است را بسته اند ، آنها باید خود را درگیر امید ، عشق ، زندگی کنند ، اما اینطور نیست! آنها در حسادت..ترس..بی احساس شدن فرو رفته اند.
امان از این مردمِ بی عقل!
#iam_jd


"سلامی میکنم به تو ای محبوبِ قلبم.
دوشیزه‌یِ من ، بنده دلتنگ آن روزی شده‌ام که چشم‌هایِ پاکت به قلب خسته‌ام گره خوردند.
دلتنگ آن شب هایی که در جلوی رودخانه صبح میکردیم ، تو از خودت میگفتی و من از قلبم که عاشق تو بود.
من برای ادامه زندگی احتیاج به هیچ چیز و هیچکس جز تو ندارم!
گرسنه‌ام بشود سیر نگاهت میشوم ، اکسیژنی نباشد از هوای تو نفس میکشم.
از شما یک خواهشمندم از خودت مانند چشم هایت محافظت کنی.
دلبسته‌یِ تو تا ابد"
#iam_jd


به دیوار تکیه داده بودم و به زن هایی که هر کدام سرگرم رقص با همراه‌شان بودند نگاه میکردم.
چرا فقط من در آنجا تنها بودم؟همه خوشحال و خندان بودند ولی فقط من غمگین بودم.
مردی با قد بلند و موهای بلوند به سمتم آمد و تعظیم کرد و دستش را جلویم آورد.
+دوشیزه زیبا.. افتخار رقص با شمارو دارم؟!
تعجب کردم..
-با من هستید جناب؟
+بله شما.
سرم را تکان دادم و در حالی که دو دل بودم دستم را در دستانش گذاشتم و به جای مخصوص رقص رفتیم..
یکی از دست هایم روی شانه‌اش بود و دیگری در دستش..او هم دستش را دور کمر حلقه کرده بود.
+اجازه این رو دارم که اسمتون رو بپرسم دوشیزه؟
به چشمهای آبیش خیره شدم.. فاصله‌ی صورت هایمان زیاد نبود.
-بله...اِمی.
+خوشبختم..کوچک شما ، جَک هستم..
ساعتها گذشته بود و ما همچنان در حال گفتگو بودیم..بعد از رقص من را به بالکن دعوت کرد و در آنجا شانه به شانه‌ی یکدیگر به ماه خیره شدیم..دیر وقت شده بود ، به اجبار از او خداحافظی کردم و به خانه آمدم.
اما اگر این تقدیر دست قلبم بود ، سالها در آن سالن کنارش می‌رقصیدم و به ماه خیره میشدم.
#iam_jd


+زود باش استلا...باید بریم دیرت میشه ها دختر!
-اومدم مامان..اومدم.
کیفم رو برداشتم و به سمت در رفتم که نقاشی ای که روی دیوار چسبانده شده بود به زیبایی خودش رو نشون میداد
لبخند ناگهانی ای زدم و تمام خاطرات مثل یک فیلم توی ذهنم مرور شد.
فلش بک.
مادرم مشغول درست کردن غذا بود ، من هم روی صندلی نشسته بودم
- مامان...تو وقتی اندازه ی من بودی دوسداشتی چیکاره بشی؟
+خب..من وقتی اندازه تو بودم عاشق رقص بودم.. کل روز رو پای تلویزیون میشستم تا مسابقه اونارو ببینم ، رقص به علاوه با اینکه یه ورزش برای سلامتی..یه دارو هست برای روح انسان..برای من که اینطور بود دخترم
استلا لبخندی بر لبهایش نشست و از اتاقش یک برگه و مداد رنگی هایش را اورد و شروع به نقاشی کرد.. چهل و پنج دقیقه بعد..
-مامان ببین چی کشیدم.
نقاشی رو به مادرش نشان می‌دهد
+وای استلا کوچولوی من این معرکه‌س.
مادری که عاشق رقص بود . توی تاریک ترین روزهاش رقص..حرفه ای که عاشقش بود می‌تونست تاریکی روز هاش رو روشن کنه.
#iam_jd


+همون اول که دیدمت ، به قلبم قول دادم باید قلبتو بدست بیارم ، طوری که...قلب من برای تو باشه ، قلب تو برای من ، اسم‌هامون رو باهم بیارن ، عشق رو از ما تعریف کنن.
دختر لبخند شیرینی به پسرک عاشق زد و بوسه‌ای به گونه‌اش کاشت.
-همین قدر شیرین و محبوب هستی در قلبم..به محبوبیت همین بوسه!
#iam_jd


من عاشق روز های پنجشنبه‌ام...چون ماما مرا به خانه‌ی پاپابزرگ میبرد... آنجا دلنشین ترین خانه ای است که تابحال دیده‌ام.
امروز پنجشنبه است و من در حال نوشتن در دفترچه خاطرات کوچکی که از پاپا در روز کریسمس هدیه گرفتم‌ ، صدای داد ماما که میگوید آلیس زود بیا دیرمان میشود را میشنوم.
دفترچه را ول میکنم و بدو بدو به سمت آغوش گرم مادرم میدوم...زمستان است و هوا سرد ، ولیکن هوای آسمان مهم نیست...تنها چیزی که مهم است هوای دل است..هوای دلتان گرم باشد در چله ی زمستان..این حرف همیشگی پاپابزرگ است.
ماما لباس و شلوار ضخیم مرا برایم میپوشد..تشکری از او میکنم و بدو بدو به سمت بیرون میروم
ماما هم به دنبالم می‌آید و طبق عادت های همیشه دست مرا میگیرد ، از خانه‌ی ما تا خانه‌ی پاپا بزرگ ربع ساعتی راه است ، در کل راه حرفی نزدیم و من در کل راه به آسمان ابری بالای سرم خیره شده بودم و لبخند شیرینی به لب داشتم تا اینکه ماما به من اعلام کرد که رسیده‌ایم.
در خانه را باز کرد و ما وارد خانه شدیم..
پاپابزرگ پیر و ناتوانم به من و ماما خوش آمد گویی میگوید و مثل همیشه مرا بغل میکند و با همدیگر میرویم روی صندلی چوبیه قدیمی‌اش مینشینیم و شروع به حرف زدن میکنیم.
-پاپابزرگ..هوا بشدت سرد است ، من از این هوا خوشم نمی‌آید ، کاش باران ببارد ، من عاشق باران هستم.
پاپا بزرگ میخندد و دست نوازشگرانه‌اش را بر روی موهایم میکشد.
+دخترم..عقیده دارم وقتی قلب انسان ها پر از تاریکی و ترس شده باشد..هنگامی که با خدای خودشان حرف میزنند..خداهم از شدت آن هم غم و سنگینی‌ای که روی شانه هایشان است گریه می‌کند..و باران میبارد
#iam_jd

20 last posts shown.

73

subscribers
Channel statistics