داشتم به این فکر میکردم چرا باید بین زندگی دو نفر در دو گوشهی دنیا انقدر تفاوت باشه...
ما در مدرسه هامون هیچ وقت کلاس رقص و باله نداشتیم، هیچ وقت کارگاه نجاری نداشتیم... ما هیچ وقت کلاسی با تمام آلات موسیقی نداشتیم... هیچ وقت در سلف مدرسه نچرخیدیم تا در ظرف هامون خوراکی های خوش آب و رنگ بریزن، تا با اکیپمون سر میزی بخندیم و شاد باشیم!
ما هیچ وقت پارتی آخر سال نداشتیم... ما هیچ وقت روز آخر مدرسه کلاه هامون رو به هوا ننداختیم... ما همیشه بازخواست شدیم؛ برای ناخن هامون؛ برای موهامون؛ ما هرگز نفهمیدیم تمیز بودن صورت چه منافاتی با شخصیت آدم دارد... ما پدرمون در اومد بس که موهامون رو از ته تراشیدیم...
ما هرگز نفهمیدیم جنس مخالف شاخ و دم نداره و مثل ما آدمه و میشه با اون بدون فکرها و نیت های شوم دوست شد و به او اعتماد کرد. نفهمیدیم که جنس مخالف؛ مکمل ماست.
ما شیرین ترین روزهای نوجوانی مون با کابوس کنکور هدر رفت... بهترین روزهای جوانیمون با سربازی...
ولی کسی به ما نگفت تو دیگه ۱۷ ساله نمیشی...
ما قربانی خواسته هایی شدیم که پدر و مادرامون هرگز به اون نرسیدن. هیچکس به ما نگفت جامعه، هنرمند بیشتر میخواهد تا مهندس، هیچکس نفهمید شب ها با رویای ساز یا بوم نقاشی به خواب میریم. هیچکس به ما نگفت موفقیت پزشکی و مهندسی و وکالت نیست و هیچوقت نفهمیدیم انسان بودن؛ ربطی به اینکه با کدام پا وارد دستشویی بشیم نداره...
هیچکس به ما یاد نداد عاشق شدن رو:)
یهو یادم افتاد برای همه اینا یه شعار به وجود اومد
زن زندگی آزادی!🌿