•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_سیزدهم
•┈┈••✾•🍂•✾••┈┈•
نگاهی با رضایت و از سر شوق، دورتادورش انداخت. هال کوچک خانهشان زیباتر شده بود. بادکنکهای رنگارنگ. آویزهای نقرهای درخشان. آن قلب بزرگ با اکلیلهای نقرهای و طلایی که به دیوار چسبانده بودند و حروف اول اسم پدرش به انگلیسی وسط آن خودنمایی میکرد.
طاها مخالف این همه تزئین و به قول خودش زَلَم زیمبو بود. دائم غر میزد. تکتم اما آنقدر ذوق داشت که همه غرغرهای طاها را به جان میخرید و کار خودش را میکرد. حالا فقط مانده بود کیک، که باید عاطفه میآمد.
طاها بعد از کلی حرص خوردن، گفت:" من میرم یه دوش بگیرم. خسته شدم." کش و قوسی به بدنش داد و رفت.
بیست دقیقهای گذشت. تکتم در آشپزخانه مشغول دم کردن چای بود که صدای زنگ بلند شد. به سمت در پرواز کرد.
- بهبه.. سلام! دوست با معرفت خودم.. خوش اومدی.. بفرمایین..
عاطفه با خوشرویی جواب داد. زیر لب بسماللهی گفت و داخل شد. کادویی را که خریده بود، دست تکتم داد.
- ناقابله.
وارد هال که شد ذوقزده گفت:" وای چه خوشگل شده اینجا! " و دور خودش چرخید.
تکتم در را بست. کادو را روی پیشخوان آشپزخانه گذاشت.
- دستت درد نکنه.. راضی به زحمت نبودیم.. همینکه اومدی منت گذاشتی سر من.. این چه کاری بود آخه! نگا تو رو خدا.. شرمندم کردین.. والا من توقعی نداشتم..
عاطفه دست به سینه وسط هال ایستاده بود و به تکتم نگاه میکرد. " حالا تا صب میخوای تعارف تیکه پاره کنی؟! برو یه چایی، نسکافهای، چیزی بیار بخورم یخ زدم. "
تکتم تا کمر خم شد. " بله بله .. الساعه بانووو.. "
و با سرعت به آشپزخانه رفت. همانطور که چای میریخت گفت:" باید زودتر دست به کار بشیم.. بابا شاید امشب زود بیاد خونه.. "
- باشه من آمادهام.
دلش میخواست بپرسد برادرش خانه نیست؟! اما نپرسید. حتماً نبود. سر و صدایی که نمیآمد. اطراف خانه را نگاه کرد. سکوت بود. پشت مبلی که نشسته بود، اتاق طاها قرار داشت. درش باز بود. سرکی آنجا کشید. خبری نبود. ظاهراً طاها خانه نبود. نفسش را به راحتی بیرون داد. کش چادرش را از سر کشید و به مبل تکیه داد.
تکتم سینی چای را روی میز گذاشت و گفت:" الان برمیگردم. "
عاطفه با خیال راحت، چای خوشرنگ را برداشت. داغ بود. یک جرعهاش را نوشید. طعم دارچین میداد. همراه با بوی خوش دارچین، داشت فکر میکرد چه نوع کیکی آماده کند. شکلاتی یا پرتقالی. یا یک کیک وانیلی ساده با روکش مارمالاد. کاپ کیک هم درست میکرد، بد نبود. یک قند در دهانش گذاشت و چای را مزهمزه کرد.
- سلام!
با صدای طاها، نیم متر به هوا پرید. چای توی گلویش جَست. نصفش را روی پایش ریخت. به سرفه افتاده بود. میخواست چادرش را هم سر کند؛ ولی دور دست و پایش پیچیده بود. کش چادر را هم گم کرده بود. در حالی که سرفه میکرد، دور خودش میچرخید.
طاها در حالی که نمیتوانست خندهاش را کنترل کند، عقبگرد کرد و به اتاقش رفت.
عاطفه عاجزانه نشست. تکتم در حالی که از خنده ریسه رفته بود، نزدیکش شد. به پشتش زد." چی شدی تو؟! ترسیدی؟! "
اشک از چشمهای عاطفه جاری شده بود. هنوز داشت سرفه میکرد.
- کوفت.. فکر..کردم..خونه نیست..
تکتم جعبه دستمال کاغذی را به سمتش گرفت و هنوز میخندید.
- رو آب بخندی.. خفه شدم تو داری هرهر کرکر میکنی؟!
تکتم قهقهه زد." قیافت خیلی بامزه شده بود.. اگه میدیدی خودتو.. "
و روی مبل رها شد.
عاطفه دوروبرش را نگاه کرد." مرض.. بسه دیگه! آبروم رفت.. چرا نگفتی داداشت خونه است؟! "
- من چه میدونستم! فکر کردم میدونی..
خودش هم خندهاش گرفته بود." حالا کجا رفت بنده خدا! "
- تو اتاقش. اونم هول شده بود. نمیدونست چیکار کنه..
تکتم استکان چای را برد تا عوض کند. عاطفه سری تکان داد و نشست. با مشت به پیشانیاش کوباند. در دلش گفت:" اِی خاک تو اون سرت عاطفه! خیر سرت دانشجویی! مث یه دختر چارده ساله هول میکنی؟! دیوانه.. ناقصالعقل.. مجنون.. اَه.. "
از دست خودش حرص میخورد.
تکتم کنارش نشست. با محبت دستش را گرفت." بمیرم الهی.. الان بهتر شدی؟ نگا قیافشو.. چقد سرخ شده.. نکنه تب کردی؟! "
عاطفه دستی به صورتش کشید.
" نه بابا تب چیه... چیزیم نیس.. اتفاقه پیش میاد.. "
- بیا اگه نمیریزی رو خودت بخور!
عاطفه برایش زبان درآورد. چایش را هم نخورد. بلند شد. به تکتم گفت:" پاشو کیکه کار دارهها! زود باش.. اینقد فسفس نکن.. "
- بشین حالا میریم. بذار یکم حالت جا بیاد.
استکان را برداشت. طاها را دید که آماده شده بود، بیرون برود. بافت یقه اسکی سفیدی تنش بود. کاپشن سورمهای رنگش را هم روی دستش انداخته بود. تکتم با دیدنش گفت:" کجا به سلامتی؟! "
👇👇👇
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_سیزدهم
•┈┈••✾•🍂•✾••┈┈•
نگاهی با رضایت و از سر شوق، دورتادورش انداخت. هال کوچک خانهشان زیباتر شده بود. بادکنکهای رنگارنگ. آویزهای نقرهای درخشان. آن قلب بزرگ با اکلیلهای نقرهای و طلایی که به دیوار چسبانده بودند و حروف اول اسم پدرش به انگلیسی وسط آن خودنمایی میکرد.
طاها مخالف این همه تزئین و به قول خودش زَلَم زیمبو بود. دائم غر میزد. تکتم اما آنقدر ذوق داشت که همه غرغرهای طاها را به جان میخرید و کار خودش را میکرد. حالا فقط مانده بود کیک، که باید عاطفه میآمد.
طاها بعد از کلی حرص خوردن، گفت:" من میرم یه دوش بگیرم. خسته شدم." کش و قوسی به بدنش داد و رفت.
بیست دقیقهای گذشت. تکتم در آشپزخانه مشغول دم کردن چای بود که صدای زنگ بلند شد. به سمت در پرواز کرد.
- بهبه.. سلام! دوست با معرفت خودم.. خوش اومدی.. بفرمایین..
عاطفه با خوشرویی جواب داد. زیر لب بسماللهی گفت و داخل شد. کادویی را که خریده بود، دست تکتم داد.
- ناقابله.
وارد هال که شد ذوقزده گفت:" وای چه خوشگل شده اینجا! " و دور خودش چرخید.
تکتم در را بست. کادو را روی پیشخوان آشپزخانه گذاشت.
- دستت درد نکنه.. راضی به زحمت نبودیم.. همینکه اومدی منت گذاشتی سر من.. این چه کاری بود آخه! نگا تو رو خدا.. شرمندم کردین.. والا من توقعی نداشتم..
عاطفه دست به سینه وسط هال ایستاده بود و به تکتم نگاه میکرد. " حالا تا صب میخوای تعارف تیکه پاره کنی؟! برو یه چایی، نسکافهای، چیزی بیار بخورم یخ زدم. "
تکتم تا کمر خم شد. " بله بله .. الساعه بانووو.. "
و با سرعت به آشپزخانه رفت. همانطور که چای میریخت گفت:" باید زودتر دست به کار بشیم.. بابا شاید امشب زود بیاد خونه.. "
- باشه من آمادهام.
دلش میخواست بپرسد برادرش خانه نیست؟! اما نپرسید. حتماً نبود. سر و صدایی که نمیآمد. اطراف خانه را نگاه کرد. سکوت بود. پشت مبلی که نشسته بود، اتاق طاها قرار داشت. درش باز بود. سرکی آنجا کشید. خبری نبود. ظاهراً طاها خانه نبود. نفسش را به راحتی بیرون داد. کش چادرش را از سر کشید و به مبل تکیه داد.
تکتم سینی چای را روی میز گذاشت و گفت:" الان برمیگردم. "
عاطفه با خیال راحت، چای خوشرنگ را برداشت. داغ بود. یک جرعهاش را نوشید. طعم دارچین میداد. همراه با بوی خوش دارچین، داشت فکر میکرد چه نوع کیکی آماده کند. شکلاتی یا پرتقالی. یا یک کیک وانیلی ساده با روکش مارمالاد. کاپ کیک هم درست میکرد، بد نبود. یک قند در دهانش گذاشت و چای را مزهمزه کرد.
- سلام!
با صدای طاها، نیم متر به هوا پرید. چای توی گلویش جَست. نصفش را روی پایش ریخت. به سرفه افتاده بود. میخواست چادرش را هم سر کند؛ ولی دور دست و پایش پیچیده بود. کش چادر را هم گم کرده بود. در حالی که سرفه میکرد، دور خودش میچرخید.
طاها در حالی که نمیتوانست خندهاش را کنترل کند، عقبگرد کرد و به اتاقش رفت.
عاطفه عاجزانه نشست. تکتم در حالی که از خنده ریسه رفته بود، نزدیکش شد. به پشتش زد." چی شدی تو؟! ترسیدی؟! "
اشک از چشمهای عاطفه جاری شده بود. هنوز داشت سرفه میکرد.
- کوفت.. فکر..کردم..خونه نیست..
تکتم جعبه دستمال کاغذی را به سمتش گرفت و هنوز میخندید.
- رو آب بخندی.. خفه شدم تو داری هرهر کرکر میکنی؟!
تکتم قهقهه زد." قیافت خیلی بامزه شده بود.. اگه میدیدی خودتو.. "
و روی مبل رها شد.
عاطفه دوروبرش را نگاه کرد." مرض.. بسه دیگه! آبروم رفت.. چرا نگفتی داداشت خونه است؟! "
- من چه میدونستم! فکر کردم میدونی..
خودش هم خندهاش گرفته بود." حالا کجا رفت بنده خدا! "
- تو اتاقش. اونم هول شده بود. نمیدونست چیکار کنه..
تکتم استکان چای را برد تا عوض کند. عاطفه سری تکان داد و نشست. با مشت به پیشانیاش کوباند. در دلش گفت:" اِی خاک تو اون سرت عاطفه! خیر سرت دانشجویی! مث یه دختر چارده ساله هول میکنی؟! دیوانه.. ناقصالعقل.. مجنون.. اَه.. "
از دست خودش حرص میخورد.
تکتم کنارش نشست. با محبت دستش را گرفت." بمیرم الهی.. الان بهتر شدی؟ نگا قیافشو.. چقد سرخ شده.. نکنه تب کردی؟! "
عاطفه دستی به صورتش کشید.
" نه بابا تب چیه... چیزیم نیس.. اتفاقه پیش میاد.. "
- بیا اگه نمیریزی رو خودت بخور!
عاطفه برایش زبان درآورد. چایش را هم نخورد. بلند شد. به تکتم گفت:" پاشو کیکه کار دارهها! زود باش.. اینقد فسفس نکن.. "
- بشین حالا میریم. بذار یکم حالت جا بیاد.
استکان را برداشت. طاها را دید که آماده شده بود، بیرون برود. بافت یقه اسکی سفیدی تنش بود. کاپشن سورمهای رنگش را هم روی دستش انداخته بود. تکتم با دیدنش گفت:" کجا به سلامتی؟! "
👇👇👇