— آخرین باری که دیدمت و یادت میاد جونگکوک ؟
بهم ی گلِ رزِ سفید دادی ، بعدش سرتو گذاشتی
رو شونهام ، صدات میلرزید انگاری که خسته بودی ولی منِ احمق نفهمیده بودم ، دستت و سمتِ موهامو بردی و بعد آروم کناره گوشم لب زدی که : خوب گوش کن ته ! من دارم تمامِ عشق و دوست داشتنمو میدم به تو ، قول میدی پرورششون بدی ؟ مثلِ همین گلدونِ رز سفید دوست داشتنه منو هم بزرگ کن ؛ بزار تو قلبت بقدری ریشه کنم که هیچوقت نابود نشم .
اونشب قسم خوردم که مراقبت باشم .. اما بیخبر بودم که تو تمامِ عشق و دوست داشتنت و داده بودی به من ، یعنی دیگه خودتو نمیخواستی ؟
چرا اجازه دادی خارِ گلایی که تو قلبم کاشته بودی
ذره ذره ی وجودم و نابود کنن جونگکوک ؟
چرا بدون خداحافظی رفتی .. چرا اون صبح جسمِ سرد و یخ زدتو کنارِ اون رزای سفید پیدا کردم ؟