اندر احوالات تازه واردان
حدود نیم ساعت از این قفسه به آن قفسه در پی یافتن شی ای ناچیز و البته کاربردی. در فروشگاهی به این عظمت، دنبال چراغ یخچال گشتن، مانند پیدا کردن سوزن در انبار کاه بود. این را هم بگویم که فروشگاههای آلمانی طبقه بندی های خاص خود دارند و اساسا همه چیز براساس ساختمان فکری و منطقی خودشان چیده شده است. اما برای ما تازه واردها که روز قبل پا به خاک آلمان گذاشته بودیم همه چیز عجیب و غریب و صد البته نامانوس بود. دیگر صبرمان تمام شد. پدر رفت از یکی از کارگرهای فروشگاه بپرسد که چراغ یخچال را در چه قسمت می توان پیدا کرد. کارگر بور آلمانی با نگاهی عاقل اندر سفیه به پدرم که با زبان انگلیسی با او صحبت می کرد، با زبان آلمانی خشن خود جواب می داد. آنجا بود که پیش خود گفتم:"بیخود نیست که پشت سرتان می گویند نژادپرست! یعنی اگر زمانی کسی با شما به زبان خودتان سخن نکند تو نباید تلاش کنی کمکش کنی!" در همین اندیشه ها بودم که مادرم نغمه ارشمیدسی سر داد که:" یافتم، یافتم" ما هم خوشحال که سرانجام چراغ یخچال پیدا شد. اما من همچنان اندر احوالات خود مانده بودم. به این فکر می کردم که آلمان زندگی کردن بدون زبان آلمانی ظاهرا قابل تصور نیست. همانجا تصمیم گرفتم، زبان آلمانی یاد بگیرم تا با این زبان فهم ها به زبان خودشان، زبان حالیشان کنم! این تصمیم یا از سر احساسات بود و یا از سر غرور نمی دانم. اما تصمیمم جدی بود و بعدها مسیر زندگیمان را به کلی تغییر داد. اتفاقا همان سال قانون الزام زبان آموزی جهت شرط پذیرش پناهندگی و اقامت دائم، لازم الاجرا شد و نان موسسات زبان رفت در روغن.اسمش را قسمت بگذارم یا اتفاق به هر حال، شروع به یادگیری زبان کردم و برای اولین بار قدم به دنیای کاملا ناآشنا و غریب و البته پر رمز و رازی گذاشتم که تا آن زمان تصوری از آن نداشتم. روز اول هنگامی که وارد کلاس شدم، اولین چیزی که توجهم را به خود جلب کرد، میز و صندلی های کلاس بود که به شکل گرد چیده شده بود. چهره شاگردان کلاس که از ظاهرشان و زبانشان پیدا بود که از کشورهای مختلف آمده بودند. از آفریقا گرفته تا اندونزی و استرالیا و آمریکا. طبق معمول تنها ایرانی محجبه من بودم.
حدود نیم ساعت از این قفسه به آن قفسه در پی یافتن شی ای ناچیز و البته کاربردی. در فروشگاهی به این عظمت، دنبال چراغ یخچال گشتن، مانند پیدا کردن سوزن در انبار کاه بود. این را هم بگویم که فروشگاههای آلمانی طبقه بندی های خاص خود دارند و اساسا همه چیز براساس ساختمان فکری و منطقی خودشان چیده شده است. اما برای ما تازه واردها که روز قبل پا به خاک آلمان گذاشته بودیم همه چیز عجیب و غریب و صد البته نامانوس بود. دیگر صبرمان تمام شد. پدر رفت از یکی از کارگرهای فروشگاه بپرسد که چراغ یخچال را در چه قسمت می توان پیدا کرد. کارگر بور آلمانی با نگاهی عاقل اندر سفیه به پدرم که با زبان انگلیسی با او صحبت می کرد، با زبان آلمانی خشن خود جواب می داد. آنجا بود که پیش خود گفتم:"بیخود نیست که پشت سرتان می گویند نژادپرست! یعنی اگر زمانی کسی با شما به زبان خودتان سخن نکند تو نباید تلاش کنی کمکش کنی!" در همین اندیشه ها بودم که مادرم نغمه ارشمیدسی سر داد که:" یافتم، یافتم" ما هم خوشحال که سرانجام چراغ یخچال پیدا شد. اما من همچنان اندر احوالات خود مانده بودم. به این فکر می کردم که آلمان زندگی کردن بدون زبان آلمانی ظاهرا قابل تصور نیست. همانجا تصمیم گرفتم، زبان آلمانی یاد بگیرم تا با این زبان فهم ها به زبان خودشان، زبان حالیشان کنم! این تصمیم یا از سر احساسات بود و یا از سر غرور نمی دانم. اما تصمیمم جدی بود و بعدها مسیر زندگیمان را به کلی تغییر داد. اتفاقا همان سال قانون الزام زبان آموزی جهت شرط پذیرش پناهندگی و اقامت دائم، لازم الاجرا شد و نان موسسات زبان رفت در روغن.اسمش را قسمت بگذارم یا اتفاق به هر حال، شروع به یادگیری زبان کردم و برای اولین بار قدم به دنیای کاملا ناآشنا و غریب و البته پر رمز و رازی گذاشتم که تا آن زمان تصوری از آن نداشتم. روز اول هنگامی که وارد کلاس شدم، اولین چیزی که توجهم را به خود جلب کرد، میز و صندلی های کلاس بود که به شکل گرد چیده شده بود. چهره شاگردان کلاس که از ظاهرشان و زبانشان پیدا بود که از کشورهای مختلف آمده بودند. از آفریقا گرفته تا اندونزی و استرالیا و آمریکا. طبق معمول تنها ایرانی محجبه من بودم.