شب ها مرده ای بیش نبود و مرگ را در میانه ی روز جستجو میکرد.نمیدانم در چه ماهی از سال بود،نمیدانم روز بود یا شب،از یه ساعتی به بعد به این چرخه پایان داد...حالا مرگ را جستجو نمیکند...میخندد،میرقصد،اشک میریزد،روزها تلخ میگذرند و شب به این تلخی معنا میدهد و با این حال خواست که زنده بماند و حالا زنده است...
مثل اینکه میخواهد زندگی کند!
مثل اینکه میخواهد زندگی کند!