سر خاک مادر بزرگم نشسته بودم وداشتم تک تک روزایی که کنارش بودمو مورور میکردم یاد خندهاش افتادم که ۱۰ساله رفته زیر خاک یاد حرفاش افتادم یاد اسمش افتادم دیدم اع هم اسم خودم بوداخرین باری ک دیدمش عمرا یادم بره بخاطر سرطانش کچل کرده بود ولی بازم خوشگل بود با اینکه فقت ۴سالم بود انقدری دوسش داشتم که از دست دادنش نابودم کرد
به خودم که امدم دیدم کل صورتم بخاطر اشکام خیس شده یه نگاهی به دل اسمون ابی کردمو به مامانیم گفتم خیلی دلم برات تنگ شده (:
وی اینو با اشک توی چشماش نوشت....
به خودم که امدم دیدم کل صورتم بخاطر اشکام خیس شده یه نگاهی به دل اسمون ابی کردمو به مامانیم گفتم خیلی دلم برات تنگ شده (:
وی اینو با اشک توی چشماش نوشت....