تو زندگیم از وقتی رفیق صمیمی مو از دست دادم خیلی احساس تنهایی میکنم
واقعا حس میکنم پشتم خالی شد به معنای حقیقی کلمه!
این تنهایی رو اون درک نمیکنه هرگز درک نمیکنه
چون مثل من نیست
چون شرایط منو نداره
وقتی کنارم بود چقدر ساده به تموم آدما پشت میکردم چون دلم همیشه به اون گرم بود چون قدر یه لشکر آدم بود برام
ولی حالا آنچنان در موضع ضعفم که شاید با کوچترین ضربه ای قلبم تمام و کمال میشکنه
کاش حداقل زودتر توی این موقعیت قرار می گرفتم
احساس میکنم چقدر من درونم آسیب پذیر و بی پناه و ضعیف مونده
و من چه قدر زودتر باید این شرایط رو با پوست و استخونم درک میکردم تا درونم قوت پیدا کنه
تا قبلش همیشه هر کاری رو با لذت محض در تنهایی انجام میدادم و حالا! تموم اون کار ها برام شده کابوس
من فکر میکردم در تنهایی قوی ام
اما اون روزا من تنها نبودم من همه وجودم گرم به بودن هاش بود
اما حالا...حالا توی یه جنگ بزرگ حقایق داره طور دیگه ای سیلی میزنه و میره
و من به خودم قول دادم از این درد ها یاد بگیرم که صبور باشم که بزرگ بشم تو این درد هایی که از اول باید تنهایی باهاشون روبه رو میشدم
واقعا حس میکنم پشتم خالی شد به معنای حقیقی کلمه!
این تنهایی رو اون درک نمیکنه هرگز درک نمیکنه
چون مثل من نیست
چون شرایط منو نداره
وقتی کنارم بود چقدر ساده به تموم آدما پشت میکردم چون دلم همیشه به اون گرم بود چون قدر یه لشکر آدم بود برام
ولی حالا آنچنان در موضع ضعفم که شاید با کوچترین ضربه ای قلبم تمام و کمال میشکنه
کاش حداقل زودتر توی این موقعیت قرار می گرفتم
احساس میکنم چقدر من درونم آسیب پذیر و بی پناه و ضعیف مونده
و من چه قدر زودتر باید این شرایط رو با پوست و استخونم درک میکردم تا درونم قوت پیدا کنه
تا قبلش همیشه هر کاری رو با لذت محض در تنهایی انجام میدادم و حالا! تموم اون کار ها برام شده کابوس
من فکر میکردم در تنهایی قوی ام
اما اون روزا من تنها نبودم من همه وجودم گرم به بودن هاش بود
اما حالا...حالا توی یه جنگ بزرگ حقایق داره طور دیگه ای سیلی میزنه و میره
و من به خودم قول دادم از این درد ها یاد بگیرم که صبور باشم که بزرگ بشم تو این درد هایی که از اول باید تنهایی باهاشون روبه رو میشدم