دیدی وقتی ی اتفاق بد میوفته شب میخوابی صب ک چشاتو وا میکنی تمومه اون صحنه ها از جلو چشمات میگذره و خستگیو رو تنت میزاره؟!،نبودنت ازین بازی خیلی خوشش میاد،چند ثانیه قبل اینکه چشامو باز کنم میره وایمیسه چند متر عقب،وقتی کم کم دارم بیدار میشم با سرعت زیاد میاد سمتم،با دستای بی رحمش،هولم میده تو گرداب رفتنت، تمومه حرفای قشنگت،قولایی ک با اصرار زیاد قرار بود پاشون وایسی دورم میچرخن و میچرخن،دست و پا میزنم تو هوایی ک الوده ب نبودنته،صدای خنده هاتو میشنوم ک تو صدای گریه هام گمه،اما یکم ک میگذره،دیگه کاری نمیکنم،دست و پامو بی حرکت ب دو طرف دراز میکنم و بی دفاع چشاتو تصور میکنم،حالا من میمونمو، روحی ک ب تن خستم برگشته،و روزی ک اصرار ب شروع شدن داره...