***
#فرجام_آتش
#پست40
با صدای ریختن آهنها روی هم، دست روی گوشش میگذارد و از آنجا فاصله میگیرد تا دقیقاً متوجه شود فرزین پشت خط چه میگوید، تقریباً توی گوشی داد میزند:
-چی میگی فرزین؟ یعنی چی نیومده؟ مطمئنی؟
-مطمئنم، حداقل در مورد کلاس خودم که اینجوریه. البته برام مهم نبود، گفتم خب شاید مشکلی داشته که نیومده... ولی وقتی اون دختره اومد گفت سر بقیهی امتحان ها هم نبوده...
-کدوم دختره!؟
فرزین آرام میخندد:
-الان نبودن سروش مهمه یا این که دختره کیه؟
-خواهش میکنم فرزین. الان وقت شوخی ندارم اصلاً!
فرزین با تک سرفه ای صدایش را صاف میکند و کاملاً جدی جواب میدهد:
-حق با توئه. من در مورد شنیده هام مطمئن نیستم، شاید دختره میخواسته سر حرف باز کنه یه چیزی پرونده ولی خب دیدم در جریان گذاشتنت ضرری نداره.
-ممنون که گفتی. دمت گرم!
-آقایی! من برم الان کلاسم شروع میشه.
تماس را قطع میکند و همانجا وسط ساختمان نیمهکاره و خاکی به فکر فرو میرود. آنقدر که دیگر نه صدایی را میشنود و نه متوجه اتفاقات اطرافش است. دستی که روی شانهاش مینشیند او را به خودش میآورد.
-کجایی مهندس؟
با همان حالت متفکر رو به دوست و همکار قدیمیاش میکند:
-اصولاً باید همینجا باشم، ولی...
دستی به چانهاش میکشد.
-پیمان داداش حواست به کار هست من یه سر برم خونه و بیام؟
-آره... ولی مشکلی پیش اومده؟
-نه چیزی نیست.
با او دست میدهد و همانطور که سمت بالابر میدود پیمان با صدای بلند میگوید:
-اگه کمکی خواستی بگوها.
دستش را به معنای قبول و تشکر تکان میدهد و دکمهی حرکت را میزند. صدای قرقر گوشخراش پایین رفتن آسانسور اجازه نمیدهد افکارش را متمرکز کند. به سمت ماشینش میرود و فقط خدا میداند چه طور خیابانها را برای رسیدن به خانه رد میکند که بلایی سر خودش نمیآید. اگر این چند روز به دانشگاه نمیرفته پس کجا بوده. او که صبحها زودتر از سروش از خانه بیرون میزند و حتی منتظر نمیماند تا او را بدرقه کند حالا خودش را هزار بار لعنت میکند. یاد حال و هوای بههم ریختهی سروش در آن چند روز میافتد که وقتی از او پرسید چه شده جوابی نگرفت و برای اولین بار او را به حال خودش گذاشت.
جلوی خانه پارک میکند و از ماشین پیاده میشود. تمام مدتی که توی آسانسور منتظر رسیدن به طبقهی خودشان است از اضطراب دیدن جای خالی سروش و اینکه کجا باید دنبالش بگردد، قلبش یک ضرب و با دور تند میکوبد.
کلید را توی قفل میچرخاند و کفشهایش را همان جلوی در درمیآورد. خانه در سکوت مطلق است و هیچ صدایی شنیده نمیشود. توی آشپزخانه و هال و اتاق خبری از سروش نیست. لحظهای که با اضطراب فراوان قصد دارد از خانه بیرون برود، تکان خوردن پردهی سالن و پشت سرش دیدن سایهی سروش توی بالکن تا حدودی خیالش را راحت میکند. برای اینکه او را نترساند، اول از همان داخل خانه صدایش میزند و بعد به سمت بالکن میرود. پرده را کنار میزند و با دیدن سروش که در آرامش کامل مشغول آب دادن به گلدانهایش است، نفس راحتی میکشد و تکیه اش را به در شیشهای بالکن میدهد.
-اینجایی؟
سرش را سمت او میچرخاند و بی حرف سر تکان میدهد.
-چرا خونهای سروش؟
آخرین گلدان را هم آب میدهد و بعد از گذاشتن آبپاش روی زمین و کنار گلدانها، به طرف او برمیگردد. سوالی که نگاهش میکند سیاوش اخمی میکند و محکمتر میپرسد:
-چرا نرفتی دانشگاه؟
چند ثانیه نگاهش میکند و همان طور که از کنارش رد میشود تا به داخل خانه برود لب میزند:
-حوصله... نداشتم.
سیاوش پرده را کنار میزند و پشت سرش به داخل خانه میرود.
-چند روزه که حوصله نداری؟
سروش جوابی نمیدهد و راهش را به سمت اتاق کج میکند. سیاوش با کلافگی پوفی میکشد و موهایش را به هم میریزد. کتش را از تنش بیرون میآورد و همانجا روی مبل پرت میکند. قبل از رفتن به اتاق و حرف زدن با سروش، لیوانی آب خنک برای خودش میریزد و یک نفس سر میکشد. حتی بدش نمیآید یک نخ سیگار هم بکشد که اعصابش آرام بگیرد اما با آن فکر درگیری که دارد هرچه زودتر بفهمد ماجرا چیست به نفع خودش و حتی سروش است.
پا به اتاق میگذارد و سروش را میبیند که توی کمد دنبال چیزی میگردد.
-چی میخوای؟
-هیچی.
-سروش بیا بشین. من کار دارم باید سریع برگردم سر ساختمون.
از توی همان کمد با صدای خفهای میپرسد:
-کجا بشینم؟
وسط آن همه کلافگی از سوال بی ربطی که پرسیده خندهاش میگیرد. جلو میرود و دستش را میگیرد تا وادارش کند روی تخت بنشیند. خودش هم روی تخت روبهروی مینشیند و آرنجهایش را روی زانو تکیه میدهد.
-حرف بزن.
-چی بگم؟
-نمیدونم. هرچی که داره اذی... هرچی که تو فکرته. هرچی که باعث شده تو نری سر کلاسات.
نگاه سروش پایین میافتد و سیاوش میبیند که پاهایش را روی هم گذاشته و انگشتانش را تکان میدهد. نفسی میگیرد و این بار آرامتر زمزمه میکند:
#فرجام_آتش
#پست40
با صدای ریختن آهنها روی هم، دست روی گوشش میگذارد و از آنجا فاصله میگیرد تا دقیقاً متوجه شود فرزین پشت خط چه میگوید، تقریباً توی گوشی داد میزند:
-چی میگی فرزین؟ یعنی چی نیومده؟ مطمئنی؟
-مطمئنم، حداقل در مورد کلاس خودم که اینجوریه. البته برام مهم نبود، گفتم خب شاید مشکلی داشته که نیومده... ولی وقتی اون دختره اومد گفت سر بقیهی امتحان ها هم نبوده...
-کدوم دختره!؟
فرزین آرام میخندد:
-الان نبودن سروش مهمه یا این که دختره کیه؟
-خواهش میکنم فرزین. الان وقت شوخی ندارم اصلاً!
فرزین با تک سرفه ای صدایش را صاف میکند و کاملاً جدی جواب میدهد:
-حق با توئه. من در مورد شنیده هام مطمئن نیستم، شاید دختره میخواسته سر حرف باز کنه یه چیزی پرونده ولی خب دیدم در جریان گذاشتنت ضرری نداره.
-ممنون که گفتی. دمت گرم!
-آقایی! من برم الان کلاسم شروع میشه.
تماس را قطع میکند و همانجا وسط ساختمان نیمهکاره و خاکی به فکر فرو میرود. آنقدر که دیگر نه صدایی را میشنود و نه متوجه اتفاقات اطرافش است. دستی که روی شانهاش مینشیند او را به خودش میآورد.
-کجایی مهندس؟
با همان حالت متفکر رو به دوست و همکار قدیمیاش میکند:
-اصولاً باید همینجا باشم، ولی...
دستی به چانهاش میکشد.
-پیمان داداش حواست به کار هست من یه سر برم خونه و بیام؟
-آره... ولی مشکلی پیش اومده؟
-نه چیزی نیست.
با او دست میدهد و همانطور که سمت بالابر میدود پیمان با صدای بلند میگوید:
-اگه کمکی خواستی بگوها.
دستش را به معنای قبول و تشکر تکان میدهد و دکمهی حرکت را میزند. صدای قرقر گوشخراش پایین رفتن آسانسور اجازه نمیدهد افکارش را متمرکز کند. به سمت ماشینش میرود و فقط خدا میداند چه طور خیابانها را برای رسیدن به خانه رد میکند که بلایی سر خودش نمیآید. اگر این چند روز به دانشگاه نمیرفته پس کجا بوده. او که صبحها زودتر از سروش از خانه بیرون میزند و حتی منتظر نمیماند تا او را بدرقه کند حالا خودش را هزار بار لعنت میکند. یاد حال و هوای بههم ریختهی سروش در آن چند روز میافتد که وقتی از او پرسید چه شده جوابی نگرفت و برای اولین بار او را به حال خودش گذاشت.
جلوی خانه پارک میکند و از ماشین پیاده میشود. تمام مدتی که توی آسانسور منتظر رسیدن به طبقهی خودشان است از اضطراب دیدن جای خالی سروش و اینکه کجا باید دنبالش بگردد، قلبش یک ضرب و با دور تند میکوبد.
کلید را توی قفل میچرخاند و کفشهایش را همان جلوی در درمیآورد. خانه در سکوت مطلق است و هیچ صدایی شنیده نمیشود. توی آشپزخانه و هال و اتاق خبری از سروش نیست. لحظهای که با اضطراب فراوان قصد دارد از خانه بیرون برود، تکان خوردن پردهی سالن و پشت سرش دیدن سایهی سروش توی بالکن تا حدودی خیالش را راحت میکند. برای اینکه او را نترساند، اول از همان داخل خانه صدایش میزند و بعد به سمت بالکن میرود. پرده را کنار میزند و با دیدن سروش که در آرامش کامل مشغول آب دادن به گلدانهایش است، نفس راحتی میکشد و تکیه اش را به در شیشهای بالکن میدهد.
-اینجایی؟
سرش را سمت او میچرخاند و بی حرف سر تکان میدهد.
-چرا خونهای سروش؟
آخرین گلدان را هم آب میدهد و بعد از گذاشتن آبپاش روی زمین و کنار گلدانها، به طرف او برمیگردد. سوالی که نگاهش میکند سیاوش اخمی میکند و محکمتر میپرسد:
-چرا نرفتی دانشگاه؟
چند ثانیه نگاهش میکند و همان طور که از کنارش رد میشود تا به داخل خانه برود لب میزند:
-حوصله... نداشتم.
سیاوش پرده را کنار میزند و پشت سرش به داخل خانه میرود.
-چند روزه که حوصله نداری؟
سروش جوابی نمیدهد و راهش را به سمت اتاق کج میکند. سیاوش با کلافگی پوفی میکشد و موهایش را به هم میریزد. کتش را از تنش بیرون میآورد و همانجا روی مبل پرت میکند. قبل از رفتن به اتاق و حرف زدن با سروش، لیوانی آب خنک برای خودش میریزد و یک نفس سر میکشد. حتی بدش نمیآید یک نخ سیگار هم بکشد که اعصابش آرام بگیرد اما با آن فکر درگیری که دارد هرچه زودتر بفهمد ماجرا چیست به نفع خودش و حتی سروش است.
پا به اتاق میگذارد و سروش را میبیند که توی کمد دنبال چیزی میگردد.
-چی میخوای؟
-هیچی.
-سروش بیا بشین. من کار دارم باید سریع برگردم سر ساختمون.
از توی همان کمد با صدای خفهای میپرسد:
-کجا بشینم؟
وسط آن همه کلافگی از سوال بی ربطی که پرسیده خندهاش میگیرد. جلو میرود و دستش را میگیرد تا وادارش کند روی تخت بنشیند. خودش هم روی تخت روبهروی مینشیند و آرنجهایش را روی زانو تکیه میدهد.
-حرف بزن.
-چی بگم؟
-نمیدونم. هرچی که داره اذی... هرچی که تو فکرته. هرچی که باعث شده تو نری سر کلاسات.
نگاه سروش پایین میافتد و سیاوش میبیند که پاهایش را روی هم گذاشته و انگشتانش را تکان میدهد. نفسی میگیرد و این بار آرامتر زمزمه میکند: