#حسین فاطمی
بخش دوم
اما تاب مقاومت در برابر سفارت آمریکا را نداشت.باختر امروز سرمقاله ای با قلم فاطمی نوشت با عنوان «در ایران دیکتاتوری پا نمی گیرد» و به استقبال رزم آرا رفت.در مجلس نمایندگان جبهه ملی غوغائی به پا کردند. مصدق فریادزنان میگفت:
«خودم با همین دستها سرت را مثل جوجه میکَنم»
فاطمی از خواب که بیدار می شد در رختخواب سرمقاله روزنامه را می نوشت آنگاه به مابقی امور می پرداخت. روزی هنوز در رختخواب بود که رزم آرا درب خانه اش را کوفت. برای جلب نظر او از برنامه هایش و بازی با خارجیان گفت. هر چه گفت تنها یک جمله شنید:
«تیمسار ما مرادی داریم که نامش دکرت مصدق است اگر او را راضی کردید کار درست می شود،رضایت من فایده ای ندارد»
فردایش رزم آرا،روزنامه باختر امروز را توقیف کرد. در مجلس مصدق ریاست کمیسیون نفت را برعهده داشت و طرح استیضاح دولت را دنبال کرد. رزم آرا اما کم زرنگ نبود! او در تلاش بود همه را در آنِ واحد داشته باشد.
زمزمه ملی شدن نفت صنعت نفت بلند شد. در مجلس سیزدهم همین طرح توسط رحیمیان نماینده متمایل به چپ قوچان مطرح شده بود،مصدق اما به بهانه امکان ناپذیر بودن لغو یکجانبه قرارداد از امضاء آن امتناع کرده بود. این بار اما فاطمی بود که طرح را در گوشش حلاجی کرده بود.در منزل محمود نریمان طرح به امضاء همه اعضای جبهه ملی رسید.
حملات به رزم آرا ادامه داشت. مصدق بنده صفت و پست خطابش می کرد.
نهایتاً 16 اسفند گلوله های خلیل طهماسبی همانقدر که از رزم آرا جان گرفت به جبهه ملی و نفت جان بخشید. ظاهراً شاه ترسان از رزم آرا را هم خوشحال کرد آنگاه که علم به او گفت: قربان کلکش کنده شد! به نظر می رسد گلوله های ناشناسی به کمک طهماسبی هم آمده بودند!
علاء مامور صدارت شد. کاری از پیش نبرد. زمزمه حضور کارگردان کودتای سوم اسفند در دربار مطرح شد. بنا بود با طرح نقشه ای یکی دو تا اسم بیاورند و نهایتاً مجلس به سید ضیاء ابراز تمایل کند. ظاهراً خبر را بقایی به فاطمی و او به گوش مصدق رساند! جمال امامی که نام مصدق را برد، برخلاف دفعات قبلی مصدق پذیرفت.
در کمال ناباوری آچمز شدند و راه دیگری نداشتند. مصدق نخست وزیر شد. بلافاصله از جبهه استعفا داد. اعضای جبهه در بهت فرو رفتند.عبدالقدیر آزاد بی درنگ جدا شد. فاطمی معاون سیاسی و پارلمانی مصدق شد.مصدق که از شاه شنید، فدائیان اسلام بنا دارند او را ترور کنند، به مجلس پناه برد.
فدائیان که دستشان از مصدق کوتاه شد با عبدخدایی سروقتِ فاطمی رفتند و تیری به پا و ریه اش زدند!
نگارنده در این مورد از آقای عبدخدایی علت را پرسیدم،گفت آن موقع فاطمی در جبهه دربار بود و رابطه اش با شاه خوب بود!
کار عمل در تهران جواب نداد و به آلمان اعزام شد. بعد از یکی دو تا عمل عصازنان به تهران برگشت. نماینده مجلس هفدهم شد و در تلاش بود تا همدلی جبهه ملی را حفظ کند. در مهر 1331 به جای نواب که حاضر به قطع رابطه با انگلیس نبود، وزیر امور خارجه شد! و بعد از 93 سال به رابطه با انگلیس خاتمه داد.
شب 25 مرداد 1332 در فاز اول کودتا دستگیر شد. ماموران با همسرش بدرفتاری کردند و صبح که پیروزمندانه برگشت، کبودی تن زنش دیوانه اش کرد. عصر همان روز در میتینگی در بهارستان پشت تریبون رفت و ندا داد که:«آنکه قفسی برایش آماده کرده بودیم،به بغداد پرید».
مدام در گوش مصدق می خواند که اعلان جمهوری کند.مصدق اما از او میخواست،آرام باشد.او نمی دانست که مصدق در قرانی در دربار سوگند یاد و مهرش کرد که مملکت را جمهوری نکند و اگر دیگران کردند او رئیس جمهور نشود!
فاطمی معتقد بود دیگر فرصتی بهتر از این نصیب ملت نمی شود! مصدق اما گوش نکرد کما اینکه قبلاً هم به نصایح فاطمی توجه نکرد زمانی که میگفت نکنید مجلس هفدهم را منحل نکنید! این کار حکم به جهنم رفتن را دارد،هرچند ما تا جهنم هم با شماییم!
عصر روز بیست و هفتم برای علامه دهخدا پیام فرستاد که اجازه دهد تا او را نامزد ریاست جمهوری کنند.فردایش معجونی از طرحهای خارجی با عواملی داخلی فاز دوم کودتا را اجرا کردند و او در راه وزارتخانه به زور از دست آدم خواران نجات یافت و به خانه سید کاظم قطب برده شد.
چندی بعد با ریشی بلند،تسبیحی در دست و عبایی بر تن به منزل نورالدین کیانوری و مریم فیروز رفت.6 ماه آنجا بود. با اندوه می شنید که یاران دیروزش عده ای دربند،عده ای در حال محاکمه و عده ای چون مکی و بقایی و شمس قنات آبادی حول زاهدی حلقه زده اند.
برای فرار از اتهام ارتباط با حزب توده ناچار به خانه ای دیگر رفت. 6 اسفند 1332 سرگرد مولوی با خوشحالی خبر دستگیریش را به تیمور بختیار داد. بختیار اما فحش بارانش کرد که چرا او را نکشتید،شاید دستگاه شهامت اعدامش را نداشته باشد!
پلنگ سیاه دربار اما سررسید و به تیمور گفت به حرف برادرم گوش نده و او را بکش!
ادامه دارد
@mousavi202
بخش دوم
اما تاب مقاومت در برابر سفارت آمریکا را نداشت.باختر امروز سرمقاله ای با قلم فاطمی نوشت با عنوان «در ایران دیکتاتوری پا نمی گیرد» و به استقبال رزم آرا رفت.در مجلس نمایندگان جبهه ملی غوغائی به پا کردند. مصدق فریادزنان میگفت:
«خودم با همین دستها سرت را مثل جوجه میکَنم»
فاطمی از خواب که بیدار می شد در رختخواب سرمقاله روزنامه را می نوشت آنگاه به مابقی امور می پرداخت. روزی هنوز در رختخواب بود که رزم آرا درب خانه اش را کوفت. برای جلب نظر او از برنامه هایش و بازی با خارجیان گفت. هر چه گفت تنها یک جمله شنید:
«تیمسار ما مرادی داریم که نامش دکرت مصدق است اگر او را راضی کردید کار درست می شود،رضایت من فایده ای ندارد»
فردایش رزم آرا،روزنامه باختر امروز را توقیف کرد. در مجلس مصدق ریاست کمیسیون نفت را برعهده داشت و طرح استیضاح دولت را دنبال کرد. رزم آرا اما کم زرنگ نبود! او در تلاش بود همه را در آنِ واحد داشته باشد.
زمزمه ملی شدن نفت صنعت نفت بلند شد. در مجلس سیزدهم همین طرح توسط رحیمیان نماینده متمایل به چپ قوچان مطرح شده بود،مصدق اما به بهانه امکان ناپذیر بودن لغو یکجانبه قرارداد از امضاء آن امتناع کرده بود. این بار اما فاطمی بود که طرح را در گوشش حلاجی کرده بود.در منزل محمود نریمان طرح به امضاء همه اعضای جبهه ملی رسید.
حملات به رزم آرا ادامه داشت. مصدق بنده صفت و پست خطابش می کرد.
نهایتاً 16 اسفند گلوله های خلیل طهماسبی همانقدر که از رزم آرا جان گرفت به جبهه ملی و نفت جان بخشید. ظاهراً شاه ترسان از رزم آرا را هم خوشحال کرد آنگاه که علم به او گفت: قربان کلکش کنده شد! به نظر می رسد گلوله های ناشناسی به کمک طهماسبی هم آمده بودند!
علاء مامور صدارت شد. کاری از پیش نبرد. زمزمه حضور کارگردان کودتای سوم اسفند در دربار مطرح شد. بنا بود با طرح نقشه ای یکی دو تا اسم بیاورند و نهایتاً مجلس به سید ضیاء ابراز تمایل کند. ظاهراً خبر را بقایی به فاطمی و او به گوش مصدق رساند! جمال امامی که نام مصدق را برد، برخلاف دفعات قبلی مصدق پذیرفت.
در کمال ناباوری آچمز شدند و راه دیگری نداشتند. مصدق نخست وزیر شد. بلافاصله از جبهه استعفا داد. اعضای جبهه در بهت فرو رفتند.عبدالقدیر آزاد بی درنگ جدا شد. فاطمی معاون سیاسی و پارلمانی مصدق شد.مصدق که از شاه شنید، فدائیان اسلام بنا دارند او را ترور کنند، به مجلس پناه برد.
فدائیان که دستشان از مصدق کوتاه شد با عبدخدایی سروقتِ فاطمی رفتند و تیری به پا و ریه اش زدند!
نگارنده در این مورد از آقای عبدخدایی علت را پرسیدم،گفت آن موقع فاطمی در جبهه دربار بود و رابطه اش با شاه خوب بود!
کار عمل در تهران جواب نداد و به آلمان اعزام شد. بعد از یکی دو تا عمل عصازنان به تهران برگشت. نماینده مجلس هفدهم شد و در تلاش بود تا همدلی جبهه ملی را حفظ کند. در مهر 1331 به جای نواب که حاضر به قطع رابطه با انگلیس نبود، وزیر امور خارجه شد! و بعد از 93 سال به رابطه با انگلیس خاتمه داد.
شب 25 مرداد 1332 در فاز اول کودتا دستگیر شد. ماموران با همسرش بدرفتاری کردند و صبح که پیروزمندانه برگشت، کبودی تن زنش دیوانه اش کرد. عصر همان روز در میتینگی در بهارستان پشت تریبون رفت و ندا داد که:«آنکه قفسی برایش آماده کرده بودیم،به بغداد پرید».
مدام در گوش مصدق می خواند که اعلان جمهوری کند.مصدق اما از او میخواست،آرام باشد.او نمی دانست که مصدق در قرانی در دربار سوگند یاد و مهرش کرد که مملکت را جمهوری نکند و اگر دیگران کردند او رئیس جمهور نشود!
فاطمی معتقد بود دیگر فرصتی بهتر از این نصیب ملت نمی شود! مصدق اما گوش نکرد کما اینکه قبلاً هم به نصایح فاطمی توجه نکرد زمانی که میگفت نکنید مجلس هفدهم را منحل نکنید! این کار حکم به جهنم رفتن را دارد،هرچند ما تا جهنم هم با شماییم!
عصر روز بیست و هفتم برای علامه دهخدا پیام فرستاد که اجازه دهد تا او را نامزد ریاست جمهوری کنند.فردایش معجونی از طرحهای خارجی با عواملی داخلی فاز دوم کودتا را اجرا کردند و او در راه وزارتخانه به زور از دست آدم خواران نجات یافت و به خانه سید کاظم قطب برده شد.
چندی بعد با ریشی بلند،تسبیحی در دست و عبایی بر تن به منزل نورالدین کیانوری و مریم فیروز رفت.6 ماه آنجا بود. با اندوه می شنید که یاران دیروزش عده ای دربند،عده ای در حال محاکمه و عده ای چون مکی و بقایی و شمس قنات آبادی حول زاهدی حلقه زده اند.
برای فرار از اتهام ارتباط با حزب توده ناچار به خانه ای دیگر رفت. 6 اسفند 1332 سرگرد مولوی با خوشحالی خبر دستگیریش را به تیمور بختیار داد. بختیار اما فحش بارانش کرد که چرا او را نکشتید،شاید دستگاه شهامت اعدامش را نداشته باشد!
پلنگ سیاه دربار اما سررسید و به تیمور گفت به حرف برادرم گوش نده و او را بکش!
ادامه دارد
@mousavi202