"
موزالیا ، جیگیلی بیگیلی "
برگ های زرد زمین رو پوشالی کرده ، اخرای پاییزه .
در کافه ای ته کوجه بن بست منتظر کسی ام ولی نمیدانم کی و چه کسی ؛ به ساعت خیره شدم ولی خبری از زمان نبود ، در استرس فرو رفته بودم .
از صاحب کافه پرسیدم سیگار داری؟
گفت اره ولی نکشی بهتره !
بی اهمیت پاکت سیگار رو گرفتم و آتیش فندک رو کشیدم بر توتون های انبار شده سیگار . حسب بر احساسم روا نبود ، بلاخره رسید .
ازش پرسیدم چرا دیر کردی ؟
گفت هوا بارونی بود و درگیر انتخاب کتاب بودم ؛ بی توجه به راست و دروغ بودن حرفش ازش درخواست کردم برایم بخواند
خواند
من مست صدایش بودم ، ولی به رخ جدی .
خانم ! خانم ! خانم بیدار شید !
چه اتفاقی افتاده !
خانم شما بعد از درخواست سیگار از من به خواب رفتید .
دیر وقته و قراره کافه رو ببندیم . اوه باشه خب صورت حساب رو میشه بدید
خانم حساب شما قبلا پرداخت شده ، سیگار من به قیمت خواب تموم میشه .