قسمت اول:
طبق معمول جای سوزن انداختن تو واحد نبود...
تقریبا به ازای هر صندلی سه نفر آدم اونجا بود...
برای سرپا موندن یجا پیدا کردم و رفتم اونجا...
واحد حرکت کرد و ایستگاه به ایستگاه آدم پیاده و سوار میشدن...
آدمایی که حتی سرشونو بالا نمی آوردن ببینن چیزی جلو راهشون هست یا نه...
همه شون با ابروهای گره خورده و دست به سینه بهم نگاه میکردن...
هر کس غرق دنیای خودش بود...
منم غرق پروژه ای که فردا موعد تحویلش بود و من هیچ کاری نکرده بودم...
یهو ی پیرزن اومد و دقیقا کنار من وایساد با ی لبخند گنده رو لباش...
موهای نقره ایش و مرتب کرد و عینکشو درآورد...
_دخترم ؟میشه اینو چند دقیقه بگیری؟!
+بله حتما...
دستشو برد تو کیفشو ی دفترچه درآورد با گوشیش ی شماره گرفت:
_مهدیه!مادر کجایی؟
_من تو واحدم تا نیم ساعت دیگه میرسم...همه بچه ها اومدن؟
_باشه دخترم مواظبم، خداحافظت باشه.
گوشیو گذاشت تو کیفش و عینکشو ازم گرفت...
لبخندش لبامو به لبخند دعوت میکرد...
_دخترم شما کجا پیاده میشی؟
+ایستگاه آخر
_ممکنه یکی مونده به آخری به من خبر بدی پیاده شم؟
+چشم.
_خدا خیرت بده. این وقت شب چشمام نمیبینه تابلو هارو بخونم نمیدونم کجا باید پیاده شم.
بچه هام منتظرن هر کدومشون کلی برنامه هاشونو بهم زدن بخاطر این دوساعت اگه دیر برسم بد میشه.
اعصابم بهم ریخت...خب بهم بریزه برنامه هاشون اونم مادرشونه دیگه برنامه های مادرشونم با به دنیا اومدن اونا بهم ریخت حالا بخاطر مادرشون دو هزار تومن کمتر دربیارن..
+میخواید تا دم خونه برسونمتون؟
_نه دخترم...قراره پسرم بیاد سر ایستگاه...
_اون موقع ها که باباشون خدابیامرز زنده بود هر هفته میدیمشون اما الان 8 سالی هست که هر چند ماه یبار بهم سر میزنن...
شکایتی ندارم اونام گرفتارن اما منم مادرم...دلتنگشون میشم دیگه..
+بله اما هیچ کس اونقدر سرش شلوغ نیس که هفته ای یبار نتونه برای عزیزش وقت بذاره!!
_عاشق شدی؟
+بله؟
_میگم عاشق شدی؟عاشق؟دلتو به کسی دادی؟
چشمامو بستمو ی خط قرمز دیگه رو اسمش کشیدم...
+نه...
_اون زمان که با پدرِ بچه ها خدابیامرز ازدواج کردم نه میدونستم عشق چیه نه دل دادن...بهم گفتن فردا عقدته و منم نشستم سر سفره عقد...
حاجی از خود خروس خون تا آخرشب تو مغازه بود و منم سَرم گرم بچه ها...خدابیامرز نه این که نخواد ها ولی حتی ی شب بخیر به من و بچه هاش نگفت...
#سیده_زهرا_سیدی
@zahraseyyedii 📝