💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
#آهو
#پارت_سی_و_پنجم
با این که دلش می خواست دلیلی برای مقصر دانستن آهو بیاورد ولی خودش هم می دانست آهو در این یک ماه هیچ کاری نکرده بود که مستحق این عذاب و ناراحتی باشد . چهره رنگ پریده و مظلوم آهو از جلوی چشمانش دور نمی شد . اگر فقط کمی فکر کرده بود این اتفاق برای آهو نمی افتاد. نفس عمیقی کشید و از جایش بلند شد باید به خانه می رفت . باید فکر می کرد به استراحت احتیاج داشت.
*******
وارد بانک می شوم و بعد از گرفتن نوبت روی یکی از صندلی ها می نشینم . آمده ام تا پولی را که امیر طاها به عنوان غرامت به من داده در حسابی که ماه پیش برای خودم باز کردم بگذارم . آن روز بعد از این که از دانشگاه برگشت به اتاقم آمد تا از حالم مطمئن شود ویک مشت تراول را کنارم گذاشت و گفت : برو برای خودت یه چیزی بخر.
آنقدر از دستش ناراحت بودم که اگر جلوی خودم را نمی گرفتم سیلی محکمی توی صورتش می زدم ولی به جای آن فقط گفتم :
- مرسی من به چیزی احتیاج ندارم
- پیشت باشه هر وقت به چیزی احتیاج داشتی بخر
خشم تمام وجودم را پر کرده بود برای همین با صدایی بلند تر از حد معمول گفتم :
- نیازی نیست برای تسکین عذاب وجدانتون به من پول بدید . الان هم چیزی نشده هر وقت مهمون داشتید چند دقیقه قبلش به من خبر بدید خودم می رم یه جایی که دوستاتون من را نبینند.
با تعجب به من نگاه می کند . انگار برایش عجیب بود دختر حرف گوش کن و ساده ای که توی این مدت صدایش در نیامده حالا چطور چنین جرائت و جسارتی پیدا کرده.منتظر بودم سرم داد بزند ولی با لحن بی حوصله ای گفت :
- مثلا کجا می خوای بری ؟
- نمی دونم شاید برم توی انباری . کوچیک هست ولی برای یه شب موندن مناسبه هر چی باشه گرمتر از بالکنه
نفس عمیقی کشید و گفت :
- لازم نکرده این دفعه مهمون داشتم می فرستمت بری خونه آقا برات پیش فاطمه خانم
نمی دونم چرا یک لحظه فکر کردم می خواهد بگوید این دفعه که مهمان داشتم تو هم باش و من تو را به بقیه معرفی می کنم دلم برای خوش خیالی خودم سوخت .
دوباره با لحن کلافه ای گفت :
- الان هم خوب استراحت کن زودتر خوب بشی و به کارهات برسی .اصلا از کار کردن فاطمه خانم راضی نیستم فقط آشغالها را از خونه برده بیرون به خودش زحمت نداده یه دستمال رو میزا بکشه.
برگشت تا از اتاق خارج شود و در همان حال که پشتش به من بود گفت :
- به هر حال اون پول مال توِ ، نخواستی بندازش دور
دیگر بحث نکردم همین طوری هم از استراتژی سکوت و فرمانبرداریم دور شده بودم . من دختر فرمانبرداری نبودم ولی این بهترین استراتژی بود که می توانستم داشته باشم تا امیر طاها کاری به کارم نداشته باشد . از طرفی خودم هم خوب می دانستم وقتی دانشگاه قبول بشوم و برای درس خواندن از این خانه بروم به این پول احتیاج دارم
#آهو
#پارت_سی_و_پنجم
با این که دلش می خواست دلیلی برای مقصر دانستن آهو بیاورد ولی خودش هم می دانست آهو در این یک ماه هیچ کاری نکرده بود که مستحق این عذاب و ناراحتی باشد . چهره رنگ پریده و مظلوم آهو از جلوی چشمانش دور نمی شد . اگر فقط کمی فکر کرده بود این اتفاق برای آهو نمی افتاد. نفس عمیقی کشید و از جایش بلند شد باید به خانه می رفت . باید فکر می کرد به استراحت احتیاج داشت.
*******
وارد بانک می شوم و بعد از گرفتن نوبت روی یکی از صندلی ها می نشینم . آمده ام تا پولی را که امیر طاها به عنوان غرامت به من داده در حسابی که ماه پیش برای خودم باز کردم بگذارم . آن روز بعد از این که از دانشگاه برگشت به اتاقم آمد تا از حالم مطمئن شود ویک مشت تراول را کنارم گذاشت و گفت : برو برای خودت یه چیزی بخر.
آنقدر از دستش ناراحت بودم که اگر جلوی خودم را نمی گرفتم سیلی محکمی توی صورتش می زدم ولی به جای آن فقط گفتم :
- مرسی من به چیزی احتیاج ندارم
- پیشت باشه هر وقت به چیزی احتیاج داشتی بخر
خشم تمام وجودم را پر کرده بود برای همین با صدایی بلند تر از حد معمول گفتم :
- نیازی نیست برای تسکین عذاب وجدانتون به من پول بدید . الان هم چیزی نشده هر وقت مهمون داشتید چند دقیقه قبلش به من خبر بدید خودم می رم یه جایی که دوستاتون من را نبینند.
با تعجب به من نگاه می کند . انگار برایش عجیب بود دختر حرف گوش کن و ساده ای که توی این مدت صدایش در نیامده حالا چطور چنین جرائت و جسارتی پیدا کرده.منتظر بودم سرم داد بزند ولی با لحن بی حوصله ای گفت :
- مثلا کجا می خوای بری ؟
- نمی دونم شاید برم توی انباری . کوچیک هست ولی برای یه شب موندن مناسبه هر چی باشه گرمتر از بالکنه
نفس عمیقی کشید و گفت :
- لازم نکرده این دفعه مهمون داشتم می فرستمت بری خونه آقا برات پیش فاطمه خانم
نمی دونم چرا یک لحظه فکر کردم می خواهد بگوید این دفعه که مهمان داشتم تو هم باش و من تو را به بقیه معرفی می کنم دلم برای خوش خیالی خودم سوخت .
دوباره با لحن کلافه ای گفت :
- الان هم خوب استراحت کن زودتر خوب بشی و به کارهات برسی .اصلا از کار کردن فاطمه خانم راضی نیستم فقط آشغالها را از خونه برده بیرون به خودش زحمت نداده یه دستمال رو میزا بکشه.
برگشت تا از اتاق خارج شود و در همان حال که پشتش به من بود گفت :
- به هر حال اون پول مال توِ ، نخواستی بندازش دور
دیگر بحث نکردم همین طوری هم از استراتژی سکوت و فرمانبرداریم دور شده بودم . من دختر فرمانبرداری نبودم ولی این بهترین استراتژی بود که می توانستم داشته باشم تا امیر طاها کاری به کارم نداشته باشد . از طرفی خودم هم خوب می دانستم وقتی دانشگاه قبول بشوم و برای درس خواندن از این خانه بروم به این پول احتیاج دارم