🌹فضیلتی از امام هادی سلام الله علیه🌹
ابو محمد بصری از ابو العباس، دایی فرزند کاتب ابراهیم بن محمد نقل میکند و میگوید:
ما در مورد امامت امام هادی علیه السلام سخن میگفتیم که ابو العباس رو به من کرد و گفت: ای ابو محمد! من در این مورد به چیزی اعتقاد نداشتم، و همواره به برادرم و همچنین کسانی که قایل به امامت او بودند شدیدا خورده میگرفتم و آنها را مذمت نموده و به آنان دشنام میدادم، تا این که روزی در میان گروهی قرار گرفتم که از طرف متوکل ماموریت پیدا کردیم تا امام هادی علیه السلام را احضار نماییم.
ما به سوی مدینه حرکت کرده و وارد شهر مدینه شدیم. وقتی به حضورش رسیدیم طبق ماموریت قرار بر حرکت شد، به راه افتادیم، و منزلها را پشت سر گذاشته و سیر نمودیم، تا این که به منزلی رسیدیم، روزی تابستانی و هوا خیلی گرم بود، از حضرتش خواستیم که در آن منزل فرود آییم.
فرمود: نه.
ما از آن منزل رد شدیم، و هنوز چیزی نخورده و ننوشیده بودیم، گرما افزایش یافت و گرسنگی و تشنگی بر ما چیره شد، در این حال ما به منطقهای رسیدیم که صحرای کویری بود، چیزی دیده نمیشد، نه آبی داشت و نه سایهای که استراحت کنیم، ما همگی به آن حضرت چشم دوخته و به او نگاه میکردیم.
در این حال حضرت رو به ما کرد و فرمود:
چه شده؟ گمان میکنم که گرسنه و تشنه هستید؟
گفتیم: آری، سوگند به خدا! ای آقای ما! به راستی که خسته شده ایم.
فرمود: در اینجا فرود آیید و بخورید و بیاشامید.
من از این سخن آن حضرت در شگفت شدم، چرا که ما در صحرای کویری بودیم که عاری از آب و علف بود، و نه سایه درختی که ما در زیر سایه آن استراحت کنیم، نه چشمه آبی.
وقتی کمی تامل کردیم، حضرت فرمود:
شما را چه شده؟ فرود آیید.
من به سرعت گروه را نگه داشتم تا مرکبها را بخوابانند، ناگاه متوجه شدم، دو تا درخت بزرگی است که گروه زیادی میتوانند در زیر سایه آنها استراحت کنند - و این در صورتی بود که من آن منطقه را میشناختم که منطقهای وسیع و کویری بود - و متوجه چشمه آبی شدم که بر روی زمین جاری است و آب گوارا و خنکی داشت.
ما از مرکبها فرود آمده و در آنجا اطراق کردیم، غذا میل نموده و آب خوردیم و استراحت نمودیم.
البته در میان ما کسانی بودند که بارها از آنجا عبور کرده بودند، در آن موقع شگفتی هایی از دلم خطور کرد، من با دقت به آن حضرت مینگریستم و مدتی در مورد حضرتش به فکر فرو میرفتم، وقتی متوجه شدم، دیدم حضرت تبسم نمود و روی مبارک از من برگرداند.
با خودم گفتم: به خدا قسم! قطعا تحقیق خواهم کرد که او چگونه شخصیتی است؟
نزدیکی هایی که میخواستیم حرکت کنیم برخاستم پشت درخت رفته و شمشیرم را در زیر خاک پنهان کردم و دو سنگ به عنوان علامت روی آن گذاشتم، آنگاه خود را تطهیر نموده و برای نماز وضو گرفتم.
امام هادی علیه السلام رو به ما کرد و فرمود:
استراحت کردید؟ گفتیم: آری.
فرمود: بسم الله، کوچ کنید!
ما از آن منطقه بار بسته و کوچ کردیم، وقتی ساعتی راه رفتیم، من برگشتم آن علامتی که در آن مکان گذاشته بودم، پیدا کردم؛ ولی خبری از آن درختان و چشمه آب نبود، گویی خداوند متعال در آن منطقه اصلا چیزی نیافریده بود، نه درختی، نه آبی، نه سایهای و نه رطوبتی!
من از این مساله در شگفت شده و دستانم را به سوی آسمان بلند نموده و از خداوند خواستم که مرا بر محبت آن حضرت و نیز در ایمان به او و شناختش ثابت قدم و استوار نماید، آنگاه به دنبال قافله حرکت نموده و خودم را به آنان رساندم.
وقتی خدمت حضرتش رسیدم، امام هادی علیه السلام رو به من کرد و فرمود:
ای ابو العباس! بررسی کردی؟
عرض کردم: آری، ای آقای من! به راستی که من در این امر تردید داشتم؛ ولی اینک من در پیش خودم به واسطه شما بی نیازترین مردم در دنیا و آخرت هستم.
فرمود: هو کذلک آری چنین است..
خرائج راوندی ص 415
ابو محمد بصری از ابو العباس، دایی فرزند کاتب ابراهیم بن محمد نقل میکند و میگوید:
ما در مورد امامت امام هادی علیه السلام سخن میگفتیم که ابو العباس رو به من کرد و گفت: ای ابو محمد! من در این مورد به چیزی اعتقاد نداشتم، و همواره به برادرم و همچنین کسانی که قایل به امامت او بودند شدیدا خورده میگرفتم و آنها را مذمت نموده و به آنان دشنام میدادم، تا این که روزی در میان گروهی قرار گرفتم که از طرف متوکل ماموریت پیدا کردیم تا امام هادی علیه السلام را احضار نماییم.
ما به سوی مدینه حرکت کرده و وارد شهر مدینه شدیم. وقتی به حضورش رسیدیم طبق ماموریت قرار بر حرکت شد، به راه افتادیم، و منزلها را پشت سر گذاشته و سیر نمودیم، تا این که به منزلی رسیدیم، روزی تابستانی و هوا خیلی گرم بود، از حضرتش خواستیم که در آن منزل فرود آییم.
فرمود: نه.
ما از آن منزل رد شدیم، و هنوز چیزی نخورده و ننوشیده بودیم، گرما افزایش یافت و گرسنگی و تشنگی بر ما چیره شد، در این حال ما به منطقهای رسیدیم که صحرای کویری بود، چیزی دیده نمیشد، نه آبی داشت و نه سایهای که استراحت کنیم، ما همگی به آن حضرت چشم دوخته و به او نگاه میکردیم.
در این حال حضرت رو به ما کرد و فرمود:
چه شده؟ گمان میکنم که گرسنه و تشنه هستید؟
گفتیم: آری، سوگند به خدا! ای آقای ما! به راستی که خسته شده ایم.
فرمود: در اینجا فرود آیید و بخورید و بیاشامید.
من از این سخن آن حضرت در شگفت شدم، چرا که ما در صحرای کویری بودیم که عاری از آب و علف بود، و نه سایه درختی که ما در زیر سایه آن استراحت کنیم، نه چشمه آبی.
وقتی کمی تامل کردیم، حضرت فرمود:
شما را چه شده؟ فرود آیید.
من به سرعت گروه را نگه داشتم تا مرکبها را بخوابانند، ناگاه متوجه شدم، دو تا درخت بزرگی است که گروه زیادی میتوانند در زیر سایه آنها استراحت کنند - و این در صورتی بود که من آن منطقه را میشناختم که منطقهای وسیع و کویری بود - و متوجه چشمه آبی شدم که بر روی زمین جاری است و آب گوارا و خنکی داشت.
ما از مرکبها فرود آمده و در آنجا اطراق کردیم، غذا میل نموده و آب خوردیم و استراحت نمودیم.
البته در میان ما کسانی بودند که بارها از آنجا عبور کرده بودند، در آن موقع شگفتی هایی از دلم خطور کرد، من با دقت به آن حضرت مینگریستم و مدتی در مورد حضرتش به فکر فرو میرفتم، وقتی متوجه شدم، دیدم حضرت تبسم نمود و روی مبارک از من برگرداند.
با خودم گفتم: به خدا قسم! قطعا تحقیق خواهم کرد که او چگونه شخصیتی است؟
نزدیکی هایی که میخواستیم حرکت کنیم برخاستم پشت درخت رفته و شمشیرم را در زیر خاک پنهان کردم و دو سنگ به عنوان علامت روی آن گذاشتم، آنگاه خود را تطهیر نموده و برای نماز وضو گرفتم.
امام هادی علیه السلام رو به ما کرد و فرمود:
استراحت کردید؟ گفتیم: آری.
فرمود: بسم الله، کوچ کنید!
ما از آن منطقه بار بسته و کوچ کردیم، وقتی ساعتی راه رفتیم، من برگشتم آن علامتی که در آن مکان گذاشته بودم، پیدا کردم؛ ولی خبری از آن درختان و چشمه آب نبود، گویی خداوند متعال در آن منطقه اصلا چیزی نیافریده بود، نه درختی، نه آبی، نه سایهای و نه رطوبتی!
من از این مساله در شگفت شده و دستانم را به سوی آسمان بلند نموده و از خداوند خواستم که مرا بر محبت آن حضرت و نیز در ایمان به او و شناختش ثابت قدم و استوار نماید، آنگاه به دنبال قافله حرکت نموده و خودم را به آنان رساندم.
وقتی خدمت حضرتش رسیدم، امام هادی علیه السلام رو به من کرد و فرمود:
ای ابو العباس! بررسی کردی؟
عرض کردم: آری، ای آقای من! به راستی که من در این امر تردید داشتم؛ ولی اینک من در پیش خودم به واسطه شما بی نیازترین مردم در دنیا و آخرت هستم.
فرمود: هو کذلک آری چنین است..
خرائج راوندی ص 415