برای آخرین دستاش رو فشار داد
اینکه خودش میدونست این آخرین دیداره، دردناک تر بود
به وضوح درد رو حس میکرد
تا قبل بومگیو حس زجر آور جدا شدن براش بی معنی بود
وقتی تمام وجودت فریاد میزنه، آروم بودن غیر ممکنه
نیاز داشت بی وقفه فرار کنه
کجا مهم نبود...
جایی بود که بتونه بدون ترس از دست دادنش به چشم هاش خیره شه؟
_بیا فرار کنیم.
اینکه خودش میدونست این آخرین دیداره، دردناک تر بود
به وضوح درد رو حس میکرد
تا قبل بومگیو حس زجر آور جدا شدن براش بی معنی بود
وقتی تمام وجودت فریاد میزنه، آروم بودن غیر ممکنه
نیاز داشت بی وقفه فرار کنه
کجا مهم نبود...
جایی بود که بتونه بدون ترس از دست دادنش به چشم هاش خیره شه؟
_بیا فرار کنیم.