ضال۲ (پارت ۷)
🦋:گاهی زندگی برای یه لحظه هم که شده روی خوشش رو بهت نشون میده...!
#
+برای بار سوم میپرسم ...دوشیزه مکرمه، سرکار خانم پونه خفاف فرزند علی آیا وکیلم شما را با یک جلد کلام الله مجید و یک جام آینه و شمعدان و مهر معلوم به عقد دائم جناب آقای احمد ستوده فرزند مهدی در بیاورم؟
پونه:با اجازه پدر و مادرم و بزرگ تر ها.... بله!
🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊
#پونه
یادش به خیر انگار دیروز بود که سر سفره عقد با کلی شور و شوق بهت بله گفتم...!
پیمان رو راهی کردیم و با غصه برگشتیم خونه.... یادته برای اینکه حال و هوام عوض بشه رفتیم رستوران؟
پارسا هم حسودی میکرد و هی غر میزد ....
احمد:خیلی هم از نگذشته ها...
پونه:دو سال مدت کمیه؟
احمد:نه! ولی این دو سال خیلی شیرین گذشت... ازدواج پیمان... ازدواج ما...
حل یه ماموریت سخت... دیوونه بازی های پارسا ... خیلی حس خوبی داشت!
پونه:میگم تو که رفیق قدیمی پارسایی.. نمیدونی چرا تا اسم زن و زندگی میاد از زیرش در میره؟
احمد:نه والا! شاید واقعا دوست نداره... میخواد تا آخر عمر مجرد بمونه..
پونه: دیگه چقدر؟ پیرمردی شده واسه خودش... سی و چهار سالشه...
کم کم بچه پیمان داره به دنیا میاد اما اون هنوز داره ول میگرده!
احمد:بفهمه اینجوری داری پشتش حرف میزنی دلخور میشه ...
پونه:باید براش آستین بالا بزنم... یکی از همکارام رو براش زیر نظر دارم... اگه رضایت بده دیگه حله..!
احمد:چی بگم ... تو که کار خودت رو میکنی...
#پارسا
زیر درخت وسط پارک نشستم و زول زدم به آسمون...
پارسا: خدایا! چیکار کنم که فراموشش کنم؟ هر کاری کردم..! سر خودم رو با کار و خانوادم گرم کردم... اما نمیشه!
هر لحظه از زندگیم نبودنش رو حس میکنم...
🦋:گاهی زندگی برای یه لحظه هم که شده روی خوشش رو بهت نشون میده...!
#
+برای بار سوم میپرسم ...دوشیزه مکرمه، سرکار خانم پونه خفاف فرزند علی آیا وکیلم شما را با یک جلد کلام الله مجید و یک جام آینه و شمعدان و مهر معلوم به عقد دائم جناب آقای احمد ستوده فرزند مهدی در بیاورم؟
پونه:با اجازه پدر و مادرم و بزرگ تر ها.... بله!
🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊
#پونه
یادش به خیر انگار دیروز بود که سر سفره عقد با کلی شور و شوق بهت بله گفتم...!
پیمان رو راهی کردیم و با غصه برگشتیم خونه.... یادته برای اینکه حال و هوام عوض بشه رفتیم رستوران؟
پارسا هم حسودی میکرد و هی غر میزد ....
احمد:خیلی هم از نگذشته ها...
پونه:دو سال مدت کمیه؟
احمد:نه! ولی این دو سال خیلی شیرین گذشت... ازدواج پیمان... ازدواج ما...
حل یه ماموریت سخت... دیوونه بازی های پارسا ... خیلی حس خوبی داشت!
پونه:میگم تو که رفیق قدیمی پارسایی.. نمیدونی چرا تا اسم زن و زندگی میاد از زیرش در میره؟
احمد:نه والا! شاید واقعا دوست نداره... میخواد تا آخر عمر مجرد بمونه..
پونه: دیگه چقدر؟ پیرمردی شده واسه خودش... سی و چهار سالشه...
کم کم بچه پیمان داره به دنیا میاد اما اون هنوز داره ول میگرده!
احمد:بفهمه اینجوری داری پشتش حرف میزنی دلخور میشه ...
پونه:باید براش آستین بالا بزنم... یکی از همکارام رو براش زیر نظر دارم... اگه رضایت بده دیگه حله..!
احمد:چی بگم ... تو که کار خودت رو میکنی...
#پارسا
زیر درخت وسط پارک نشستم و زول زدم به آسمون...
پارسا: خدایا! چیکار کنم که فراموشش کنم؟ هر کاری کردم..! سر خودم رو با کار و خانوادم گرم کردم... اما نمیشه!
هر لحظه از زندگیم نبودنش رو حس میکنم...