Forward from: 『 ﮼سغوت』
^سغوت^
"بی تو آوارم و در خویش فرو ریختهام"
--------------------📎🤍
#prt_87
_کیا_
ده دقیقهای از اومدنم به کافه و سفارش دادن دوتا نسکافه و یه فنجون چای گذشته بود ولی نه سایه و سیاه اومده بودن و نه سفارشها...
نمیدونستم چه واکنشی با دیدن زنِ سورن میتونستم داشته باشم فقط میدونم که حس خوبی ندارم و کمی هم اضطراب دارم.
همزمان با قرار گرفتن سفارشها روی میز، درِ کافه با ورود سایه و دختری که حدس میزدم سیاه باشه، باز شد. از دور خوشگل بود از نزدیک خوشگلتر! چشمای وحشیش نشون نمیداد که مثل سایه آروم و منزوی باشه! تیپِ خاصی نداشت ولی درعینِ سادگی مرتب و شیک بود. قدش تقریبا با سایه در یک سطح قرار داشت و از اجزای صورتش، به غیر از چشماش، بینیِ قلمیِ عملیش چهرهاش رو جذاب تر کرده بود! بهش نمیخورد داف باشه ولی ظاهراً سورن پسند بوده...
با سلام کوتاهی کنار سایه و روبه روی من نشست. از اونجایی که سایه بهم گفته بود که با هزار خواهش و تمنا، سیاه رو راضی کرده بود که دهنش چفت و بست داشته باشه، مشتاق بودم که از طریق سیاه متوجه بشم سورن در زندگی مشترک چجور آدمیه!؟
سایه دستش رو دور فنجونش حلقه کردو با لبخند گفت:
– خب سیاه، اینم همون کیایی که برات تعریف کردم.
سیاه دست به سینه تکیه دادو خیره به من گفت:
– والا حق داشتی عاشقش بشی!
اعتماد به نفس عجیبی با این حرفش بهم دست داد! جوری که از شدت خودشیفتگی، کمرم رو صاف کردم و دستی لای موهام کشیدم و گفتم:
– خب، چه خبر از سـ.... سورن!؟
کمی نسکافهاش رو مزه کرد و گفت:
– مطمئن باش اگر میشناختیش حتما سلامش رو بهت میرسوندم.
هه چی میگفت این؟ من نمیشناسمش؟ من از خواهرش بیشتر حفظم این پسرو! ایشالا به جای سلام خبر مرگش رو بهم برسونن...
کفرم رو کفن کردم و روبه سایه گفتم:
– این چقدر سربالا جواب میده! خودت چه خبر؟
قبل از اینکه سایه جواب بده، سیاه فنجونش رو صدادار روی میز گذاشت و گفت:
– به من نگو "این"! مگه من درختم؟
سایه برای اینکه جو رو آروم کنه روبه من گفت:
– رو کلمه "این" جدیدا حساس شده. اسمش رو بگو لطفا.
قشنگ معلوم بود تحفه تشریف داشت همسرِ سورنآقا! مارو باش عصرمون رو با کی اومدیم بیرون! شونهای بالا انداختم که سایه ادامه داد:
– من توو راه داشتم به سیاه میگفتم چقدر خوب میشد اگه یه روزی چهارنفرمون دور میز بشینیم و بدون استرس همدیگه رو ببینیم.
قطعا روزی که من با سورن سر یک میز بشینم وجود نخواهد داشت چون اون روز یا من زندهام یا سورن! سیاه پیِ حرف سایه رو گرفت و گفت:
– بکنش پنج نفر! اون لاشخور هم باهاش هست همه جا... البته! یا جای منه سر اون میز یا جای ملیکا خانوم.
سایه که کلافه شده بود از در رفتنِ رشتهی کلامش، سرشو تکون داد و گفت:
– ای بابا، ای بابا! سخت نگیر دیگه. دوستشو بعد چندوقت دیده داره خوشمیگذرونه باهاش؛ دیگه انقدر غر زدن نداره.
ماشالا سورن واسه خودش حرمسرایی دارهها... اول زن من، بعدش اون دخترهی شوهردار، بعدش سیاه، بعدش دختری به اسم ملیکا... خدا به داد بعدی برسه! فقط با من و سایه رل نزده این بشر! به کم هم راضی نیست الحمدالله.
دیگه اوج کثافت بودنش همینجاست که با وجودِ زنش، بازم پیِ دختربازیه! خدایا نسل همچین آدمایی که نفرِ سوم رابطه میشن رو، به بدترین و عذاب آورترین شکل نابود کن.
سیاه دستی به پیشونیش کشید و گفت:
– توام خوب بلدی از داداشت هی دفاع کنی! خودِ کیا الان با یه دختر دیگه بیرون بره و دختره بیست چهارساعتی لا لنگش باشه و بعدش بیاد بهت بگه یارو مثل خواهرمه، بازم اینطوری حق میدی بهش؟
سایه که انتظار همچین حرفیو از سیاه نداشت، کمی صندلیش رو عقب برد و با غرور گفت:
– من به کیا از چشمام بیشتر اعتماد دارم سیاه خانوم.
ته دلم لرزید با جملش! انقدر عمقِ این حرف برای من سنگین بود که حتی نمیخواستم یک لحظه بهش فکر کنم... کمی از چاییام نوشیدم و گفتم:
– عزیزدلمی!... راستی؟ سیاه چرا حلقه نداری تو که انقدر حرص میخوری از بیوفاییِ شوهرت؟
تقریبا چشماش گرد شد با حرفم! سایه هم دیگه نمیدونست چی بگه که ماستمالی کنه. خوشحال از اینکه مچش رو گرفتم، دوباره کمی چاییام رو مزه کردم که گفت:
– گشاد بود واسم، دادم کوچیکش کنن.
میدونستم دروغ میگه، چون چشماش دو دو میزد و با دستپاچگی جواب داد! برام جالب بود بدونم واقعا چطور دختریه و چه چیزی در سورن دیده که باهاش ازدواج کرده!؟ آیا وقتی بچهدار بشن بلایی که سر بچه من اورد رو دلش میاد سر بچه خودش بیاره؟ اصلا لیاقت بچهدار شدن رو داره یا نه؟
معلومه که نه! اون بچه چطور میتونه با وجود همچین پدری، انسان گونه بزرگ بشه!؟
سیاه وقتی دید چاییام داره تموم میشه، نگاهی به فنجونم انداخت و گفت:
– اصلا خاطره خوب از چای ندارم!
حس کردم بهم فحش داد! آره فحش داد... توهین کرد، اهانت کرد، تجاوز کرد به علاقهام!
من درحال مرگ هم باشم فقط چایی میتونه نجاتم بده.
"بی تو آوارم و در خویش فرو ریختهام"
--------------------📎🤍
#prt_87
_کیا_
ده دقیقهای از اومدنم به کافه و سفارش دادن دوتا نسکافه و یه فنجون چای گذشته بود ولی نه سایه و سیاه اومده بودن و نه سفارشها...
نمیدونستم چه واکنشی با دیدن زنِ سورن میتونستم داشته باشم فقط میدونم که حس خوبی ندارم و کمی هم اضطراب دارم.
همزمان با قرار گرفتن سفارشها روی میز، درِ کافه با ورود سایه و دختری که حدس میزدم سیاه باشه، باز شد. از دور خوشگل بود از نزدیک خوشگلتر! چشمای وحشیش نشون نمیداد که مثل سایه آروم و منزوی باشه! تیپِ خاصی نداشت ولی درعینِ سادگی مرتب و شیک بود. قدش تقریبا با سایه در یک سطح قرار داشت و از اجزای صورتش، به غیر از چشماش، بینیِ قلمیِ عملیش چهرهاش رو جذاب تر کرده بود! بهش نمیخورد داف باشه ولی ظاهراً سورن پسند بوده...
با سلام کوتاهی کنار سایه و روبه روی من نشست. از اونجایی که سایه بهم گفته بود که با هزار خواهش و تمنا، سیاه رو راضی کرده بود که دهنش چفت و بست داشته باشه، مشتاق بودم که از طریق سیاه متوجه بشم سورن در زندگی مشترک چجور آدمیه!؟
سایه دستش رو دور فنجونش حلقه کردو با لبخند گفت:
– خب سیاه، اینم همون کیایی که برات تعریف کردم.
سیاه دست به سینه تکیه دادو خیره به من گفت:
– والا حق داشتی عاشقش بشی!
اعتماد به نفس عجیبی با این حرفش بهم دست داد! جوری که از شدت خودشیفتگی، کمرم رو صاف کردم و دستی لای موهام کشیدم و گفتم:
– خب، چه خبر از سـ.... سورن!؟
کمی نسکافهاش رو مزه کرد و گفت:
– مطمئن باش اگر میشناختیش حتما سلامش رو بهت میرسوندم.
هه چی میگفت این؟ من نمیشناسمش؟ من از خواهرش بیشتر حفظم این پسرو! ایشالا به جای سلام خبر مرگش رو بهم برسونن...
کفرم رو کفن کردم و روبه سایه گفتم:
– این چقدر سربالا جواب میده! خودت چه خبر؟
قبل از اینکه سایه جواب بده، سیاه فنجونش رو صدادار روی میز گذاشت و گفت:
– به من نگو "این"! مگه من درختم؟
سایه برای اینکه جو رو آروم کنه روبه من گفت:
– رو کلمه "این" جدیدا حساس شده. اسمش رو بگو لطفا.
قشنگ معلوم بود تحفه تشریف داشت همسرِ سورنآقا! مارو باش عصرمون رو با کی اومدیم بیرون! شونهای بالا انداختم که سایه ادامه داد:
– من توو راه داشتم به سیاه میگفتم چقدر خوب میشد اگه یه روزی چهارنفرمون دور میز بشینیم و بدون استرس همدیگه رو ببینیم.
قطعا روزی که من با سورن سر یک میز بشینم وجود نخواهد داشت چون اون روز یا من زندهام یا سورن! سیاه پیِ حرف سایه رو گرفت و گفت:
– بکنش پنج نفر! اون لاشخور هم باهاش هست همه جا... البته! یا جای منه سر اون میز یا جای ملیکا خانوم.
سایه که کلافه شده بود از در رفتنِ رشتهی کلامش، سرشو تکون داد و گفت:
– ای بابا، ای بابا! سخت نگیر دیگه. دوستشو بعد چندوقت دیده داره خوشمیگذرونه باهاش؛ دیگه انقدر غر زدن نداره.
ماشالا سورن واسه خودش حرمسرایی دارهها... اول زن من، بعدش اون دخترهی شوهردار، بعدش سیاه، بعدش دختری به اسم ملیکا... خدا به داد بعدی برسه! فقط با من و سایه رل نزده این بشر! به کم هم راضی نیست الحمدالله.
دیگه اوج کثافت بودنش همینجاست که با وجودِ زنش، بازم پیِ دختربازیه! خدایا نسل همچین آدمایی که نفرِ سوم رابطه میشن رو، به بدترین و عذاب آورترین شکل نابود کن.
سیاه دستی به پیشونیش کشید و گفت:
– توام خوب بلدی از داداشت هی دفاع کنی! خودِ کیا الان با یه دختر دیگه بیرون بره و دختره بیست چهارساعتی لا لنگش باشه و بعدش بیاد بهت بگه یارو مثل خواهرمه، بازم اینطوری حق میدی بهش؟
سایه که انتظار همچین حرفیو از سیاه نداشت، کمی صندلیش رو عقب برد و با غرور گفت:
– من به کیا از چشمام بیشتر اعتماد دارم سیاه خانوم.
ته دلم لرزید با جملش! انقدر عمقِ این حرف برای من سنگین بود که حتی نمیخواستم یک لحظه بهش فکر کنم... کمی از چاییام نوشیدم و گفتم:
– عزیزدلمی!... راستی؟ سیاه چرا حلقه نداری تو که انقدر حرص میخوری از بیوفاییِ شوهرت؟
تقریبا چشماش گرد شد با حرفم! سایه هم دیگه نمیدونست چی بگه که ماستمالی کنه. خوشحال از اینکه مچش رو گرفتم، دوباره کمی چاییام رو مزه کردم که گفت:
– گشاد بود واسم، دادم کوچیکش کنن.
میدونستم دروغ میگه، چون چشماش دو دو میزد و با دستپاچگی جواب داد! برام جالب بود بدونم واقعا چطور دختریه و چه چیزی در سورن دیده که باهاش ازدواج کرده!؟ آیا وقتی بچهدار بشن بلایی که سر بچه من اورد رو دلش میاد سر بچه خودش بیاره؟ اصلا لیاقت بچهدار شدن رو داره یا نه؟
معلومه که نه! اون بچه چطور میتونه با وجود همچین پدری، انسان گونه بزرگ بشه!؟
سیاه وقتی دید چاییام داره تموم میشه، نگاهی به فنجونم انداخت و گفت:
– اصلا خاطره خوب از چای ندارم!
حس کردم بهم فحش داد! آره فحش داد... توهین کرد، اهانت کرد، تجاوز کرد به علاقهام!
من درحال مرگ هم باشم فقط چایی میتونه نجاتم بده.