این ترانه ام را
این چکامه ی عشق را
اکنون برایت میخوانم
با تمام دردم
دردی که آنچنان قوی و آنچنان بزرگ است
که قلبم را میشکافد
اما صبح شفاف و روشن است
در میان مزارع و رایحه ی شراب
تو را در رویا دیدم و اکنون
تو را همچنان آنجا میبینم
آه چه نوستالژی ای
نقاشی تپه ها
و من میگریم، رفتن چه دیوانگی ای بود
این ملودی را
این چکامه ی عشق را
برایت میخوانم و احساس میکنم
تمام دردم را
دردی که آنچنان قوی و آنچنان بزرگ است
که قلبم را میشکافد
اما صبح شفاف و روشن است
در مزارع آسیابی بزرگ است
سرنوشت من آنجا زاده شد
و چه بدون تو تلخ است!
و چه بدون تو تلخ است!
و قلبم میخواند
ملودرامی شیرین را
چکامه ی عشقی است
که برایت خواهم خواند
ملودرامی است که
بدون تو میخوانم...