استخوان ها یی که تو را دوست داشتند/ شهرزاد شیرانی


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


داستان برای رده سنی بزرگسالان است?
پست گذاری دو تا سه بار در هفته ?
♦️لینک ۵۰پارت اول و میان بر ها♦️ :
https://t.me/ostokhanhaeeketoradoostdashtand/6703

ارتباط با نویسنده :
@ShahrzadShirani
ادمین ها :
@razezati
@Nazli_sarab

Related channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


Forward from: استخوان ها یی که تو را دوست داشتند/ شهرزاد شیرانی
😍لیستی از بهترین رمان های آنلاین😍
❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌

#آوان
❣داستان در مورد دختر جذاب و خوشگلی که به اجبار خاله اش پا به عمارت کیان خشک و غیرتی و پدر پیرش میذاره وبا ورودش زندگیش کلا ورق دیگه ای میخوره و مجبور می شه تن به خواسته ی کیان بده...😱🤦‍♀
مایلید بفهمید خواسته ی کیان چیه؟ پس سریع جوین شید🏃‍♀🏃‍♀🏃‍♀🏃‍♀
شدت_توصیه ی_این_رمان_زیاده😍👌
https://t.me/joinchat/AAAAAEt5we7NDTitUpGfRA
🎊🎊🎊🎊

#آخرین‌برگ‌روی‌دیوار
آماندا بعد از مرگ #ناگهانی خانواده ش تا رسیدن به سن #قانونی مجبور به زندگی با خانواده‌ی #مقتدر پدربزرگش میشه؛ تو ساختمانی با سه #پسر جوان...
حضور فرید در این ساختمان باعث میشه...
https://t.me/joinchat/AAAAAEm-StjNWhWLa_Qldw
🎊🎊🎊🎊

#یکی_بود_یکی_نبود.
❣مریم دختری از یک خانواده‌ی مذهبی با رویارویی با دکتر #دل و دینش رو به مجتبی می‌بازه و پا روی #خط_قرمزهای خانواده‌اش می‌ذاره و #ممنوعه‌هایی رو امتحان می‌کنه که با فهمیدن پدرش از این #رابطه...‌

#عشق مریم و مجتبی #رسوا می‌شه😱
و عکس العمل #پدرش
https://t.me/joinchat/AAAAAEIfNV21xArPxeNgZQ
🎊🎊🎊🎊


🎊🎊🎊🎊🎊
#پیوندابدی
دالیا،دختری که توی جنگل گم میشه و توسط یک مرد واقعی باقدی بیش از ۱۹۰ سانتی متر و #هیکلی دوبرابر خودش نجات پیدا میکنه. کسی که از اینچ به اینچ بدنش تستوسترون(هورمون جنسی مردانه) ترشح میشه ولیا...
https://t.me/joinchat/AAAAAEx_ev-W6lPKj2lrzg
🎊🎊🎊🎊🎊
#ریکاوری
‍ ❣شاهو یه مرد #کورد غیرتیه، که به جز یه نفر خاص، چشماشو رو بقیه دخترا بسته و فقط اونو میبینه. اما اون دختر قبل از رسمی شدن #رابطشون میزنه زیر همه چیز و با #برادر شاهو ازدواج میکنه❗️و این اتفاق باعث میشه که اون از همه دخترا متنفر بشه تا اینکه...
https://t.me/joinchat/AAAAAFTdjrRoI_qMw9mVOA
🎊🎊🎊🎊

#خیــال_بافــی
❣آریا پسر بیست ساله‌ی جذاب و خشن که از #نا_بلدی دختر هجده ساله مقابلش استفاده می‌کنه و برای کوتاه کردن زبون #بیتا همه‌جا بهش نزدیک می‌شه، این نزدیکی بیشتر باعث می‌شه...
https://t.me/joinchat/AAAAAFLZx9Fy_jTStO2v0A
🎊🎊🎊🎊🎊

#ماهمه‌مرده‌ایم
❣لیان دختری است که با وارد شدن به کار جدیدش از #کثیفی جامعه ای که در آن زندگی می کند مطلع می شود. آن میان رئیسش کسی است که از او محافظت می کند....
داستانی از حقیقت های دنیا بدون #روتوش و #سانسور . جامعه ی رو به #نابودی🚫 #خودفروشی🔞 و #فقرفرهنگی ❗️
https://t.me/joinchat/AAAAAE5u4crYMldDRQU1nw

#دریای‌رمان

🌸خسته شدي از خوندن رمان هاي انلاين فايل كامل شده ميخواي؟رمانهای #انلاین از نویسنده های معروف #بدون‌سانسور #صحنه‌های‌ باز #هات #ممنوعه که فایلش هیچ جا پیدا نمی‌شه پس همین الان عضو کانال #دریای‌رمان شو
https://t.me/joinchat/AAAAAEFvV8wLGI85SpTuyQ
🎊🎊🎊🎊🎊
#عاشقان‌رمان

🌸اگه دنبال یه کانال خوب با کلی رمان های جدید و داغ🔥 #پورن #صحنه‌دار #هات #اروتیک و کلی ژانرهای مختلف جوین شین این کانال عالیه کلی مخاطب داره پس جوین شین که بعدا لینک این کانالو نمیزارم😔کانال #عاشقان‌رمان یکی از بهترین کانالهایی که رمان جدید داره با کلی مخاطب😋
https://t.me/joinchat/AAAAADvs7I0f0n4_Zdby-g
🎊🎊🎊🎊


Forward from: استخوان ها یی که تو را دوست داشتند/ شهرزاد شیرانی
😍لیست بهترین رمان های آنلاین😍
❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌

#جاری‌خواهم‌‌ماند
روایتگر #عشقی_ممنوعه است؛ اما عشقی به #پاکی و زلالی آب جاری...!
داستان این رمان، راجع به #دو‌طایفه‌ در یکی از روستاهای #کوردستان است که از قدیم و زمان، #دشمن_خونی هم محسوب می‌شوند. اما چرا؟ ...🤔
با شهریار #مذهبی و آسو شر و #شیطونمون همراه باشید.😍😎
#عاشقانه‌ای‌ناب‌هیجانی‌و‌جنجالی
https://t.me/joinchat/AAAAAEt4k5UplI7W2bU5Cw
🎊🎊🎊🎊

#سویل
❣تواین رمان یه دکتر #جذاب وخوشتیپ داریم که بازنها نمی سازه ودوستداره همه چی تحت #کنترلش باشه...تااینکه یه دختربانمک وموحنایی سر راهش سبز میشه.
https://t.me/joinchat/AAAAAFbuZVg6XYPpWWdXxg
🎊🎊🎊🎊🎊

#ترمیم
❣#بهادر افخم یه مرد قدرتمند و جدی که مثل همه مردهای #واقعیه ویکمم شیطون...زنها برای اون فقط گرم کننده ی #تخت خوابشن تااینکه بادختری #عجیب آشنامیشه.دختری که نه لوسه و نه زبون دراز فقط تاحدزیادی بی احساس و #سرده...
https://t.me/joinchat/AAAAAFPk_QmWhO-yLLqLGw
🎊🎊🎊🎊

❣بالاخره پیداش کردم 😍 یه کانال براتون آوردم که پر از رمان های عاشقوووووونه اس و برنامه های عاااآلی😍😍😍هرچی رمان میخواهید #رایگان دانلود کنید...
✅دانلود انواع رمانهای عاشقانه همخونه ای😍دانلود انواع رمانهای بدون سانسور

https://t.me/joinchat/AAAAAD6ymk6kbcJrGKY3pQ
🎊🎊🎊🎊
#پاد_ساعتگرد
❣جدالي بي پايان
#عشق يا #ثروت؟!
ميراثي تاريخي كه دنيا را تكان ميدهد
نزاع دو #برادر بر سر #معشوقه هاي خود..
به راستي كه كدامين گناهكارند؟!
امان از دل هاي بي قرارشان..
سيندرلايي كه بر خلاف موج ها حركت ميكند..بر خلاف حركت دنيا..بر خلاف عقربه هاي ساعت....#پاد ساعتگرد
https://t.me/joinchat/AAAAAEK-M-y_yw0mkrKjqg
🎊🎊🎊🎊🎊

#باردیگرتو
❣#سورمه صدر بعداز ده سال #همسر سابقش را به عنوان شریک در کارخانه موروثی می بیند. #تقابل این دو را در رمان ‌زیبای #بار دیگر تو می بینید.
#تقابل بین سورمه #طراحی که #دختر هفده ساله #قبل نیست و #معینی که همچنان از #قله #غرورش پایین #نیامده است.

https://t.me/joinchat/AAAAAD95jjxPRpTrvr9jLA
🎊🎊🎊🎊

#در_وجه_لعل
❣مردی #مرموز، زندگی #لعل رو تحت #کنترل داره. این رو لعل وقتی میفهمه که در #اوج مشکلات و #تنهایی هاش پاکتی حاوی چند #چک به دستش می رسه. #لعل نمیدونه این #مرد کیه و در قبال چک ها چه خواسته ای ازش داره. ایا اون مرد همون #پسر عمه بد #اخلاقشه که علی رغم خلق و خوی #تندش بی صدا از لعل #حمایت کرده؟
@JoinchatAAAAAELXNjzszAqcBZq1Q

https://t.me/joinchat/AAAAAELXNjzszAqc-BZq1Q
🎊🎊🎊🎊🎊

#ماه_شب_تارم
❣ترانه، دختری که تو خونه ی مردی که بچه داره مشغول کار می شه.
تو این بین نامزد سابقش برای اینکه از دستش نده بهش دست درازی می کنه اونم درست وقتی که دختر عاشق پدر بچه ای شده که ....

عاشقانه ای داغ و نفس گیر ❌
که توصیه ویژژژژه ست ❌🤦‍♀
تا یک هفته دیگه این رمان داخل کانال قرار می گیره 😍😍 پس از دستش ندید
جوین شید و بخونید ❌❌❌
https://t.me/joinchat/AAAAAEYLlHLomjZuyh0NJA
🎊🎊🎊🎊

#گل_فروشی_ممنوعه
دانیال انتظاری یک مرد #جذاب و #هوسباز است.فقط #بوی_زن و #لمس آنهاست که روح سرکشش را آرام می کند.یک روز در مطب روانشناس،افسون را می بیند و...
او کسی ست که همه برای یک دکمه ی باز پیراهنش می میرند.
#یک_رمان_صد💯 #تک 👌 #هات ♨️
و #مخصوص_متاهلین 🚫
#بیایید_تو_وببینید_این_فقط_یک_تبلیغ_نیست!👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEWOfLwg0JenMNADHg
🎊🎊🎊🎊🎊🎊
#دریای‌ممنوعه

خسته شدی انقدر برای رمان های ممنوعه و صحنه دار و #پورن مجبوری تو گروه ها رمان اد بزنی ☹️فقط کافیه تو کانال #دریای‌ممنوعه جوین بشی 😍فایل کامل رمان های #ممنوعه و #صحنه دار #پرطرفدار که دنبالشون هستید #بدون‌سانسور و حذف همه تو کانال #دریای‌ممنوعه هست ⬇️
https://t.me/joinchat/AAAAAEzMM4MAxEKbN59Xcw
🎊🎊🎊🎊


خدمت تازه واردین ❤️






Forward from: استخوان ها یی که تو را دوست داشتند/ شهرزاد شیرانی
#سروش #دختری که برای محافظت از خونواده اش تمام دخترانه هاشو کنار گذاشت و از بچگی به #پسر تبدیل شد.اون هیچ مشکلی با رفتارای پسرونه اش نداره اما با اومدن #کاوه،پسرعموش بعد از سی و دو سال همه چی براش تغییر می‌کنه.
اومدن کاوه همه چی رو توی خاندان بزرگ زند تغییر میده.کاوه ای که برای احقاق حق مادرش برگشته و فقط به #انتقام فکر می‌کنه و توی این راه سروشو مجبور می‌کنه...❌💯🔞
#توصیه‌ویژه
#بدون‌سانسور 🔥 و #متفاوت 😈

رمانی پر از #معما ، #هیجان ، #کل‌کل و صددرصد #عاشقانه 🥰

https://t.me/joinchat/AAAAAE_Ct7FH4OsZ5qV9Aw

جنجالی‌ترین رمان این روزهای تلگرام😈


Forward from: @attachbot
-لباستو دربیار!
اخمی کرد.اگر کاوه آنقدر احمق بود که فکر میکرد،او گوش به فرمان اوست،کور خوانده!
چرخید و به طرف در خروج رفت.
-هی سروش...فریز!
ناگهان،پشت به او ثابت ایستاد.از این بازی آن هم در آن موقعیت خوشش نیامد.
کاوه جلو آمد و روبرویش ایستاد.زل زده به چشمان دخترک،دستش پیش رفت و دکمه اول پیراهن سروش را باز کرد.
دکمه دوم را هم...
دکمه سوم که میان انگشتانش قرار گرفت،سروش غرید:
-داری چه غلطی می‌کنی؟
-دارم لباستو در میارم beastie...معلوم نیست؟!
قلبش محکم درون سینه تپید؛اما قرص و محکم ماند.همانطور بی‌حرکت پوزخندی زد و پرسید:
-الان باید بترسم؟
مردمک های کاوه از روی دکمه‌ها تا چشمان سروش بالا رفتند.نگاهش خاص و گیرا بود...سرد بود...
جواب داد:
-جای تو بودم حتما می‌ترسیدم سروش...
ترسید!
چشمان آبی‌ کاوه تیره‌تر شده بودند.آن هیولای خفته درونش بیدار شده بود و سروش می‌دانست،این یعنی چه!
خودش را نباخت و گفت:
-میخوای چیو ثابت کنی؟
-اینکه این همه ادعای مرد بودنت فقط توو حرفاته یا میتونی بهش عمل هم بکنی؟!
قفسه سینه اش با شدت بالا و پایین شد.کاوه دستش را از روی دکمه سوم پیراهن سروش برداشت و تی شرتش را در آورد.
با بالا تنه برهنه نیم قدم نزدیک تر شد.لحنش همچنان سرد و با آرامش بود:
-من یه پسرم و برام مهم نیست جلوی تو لخت باشم...تو چطور؟...تو می‌تونی؟
منظور لعنتی کاوه را می‌فهمید،پس چرا دست برنمی‌داشت؟
کاش بلد بود،شبیه دیگر دختران باشد.جیغ بکشد...توی صورت کاوه بزند... قوانین احمقانه این بازی را نادیده بگیرد و فرار کند؛اما او شبیه دیگر دختران نبود!
او ماند و به بازی ادامه داد:
-دیگه باید چیکار کنم که بهت ثابت شه؟
-لباستو کامل دربیار و بدون خجالت نگام کن!
لعنت به تو کاوه زند...ولی بجایش گفت:
-نمیتونم...
-ایرادی نداره beastie...خودم بهت کمک می‌کنم!
و دکمه سوم را هم با یک حرکت باز کرد...
نفس سروش بالا نیامد.
کاوه نگاهش را پایین نداده بود.صاف و خونسردانه زل زده بود به قهوه‌ای های سروش.
دست برد تا دکمه چهارم را باز کند که دخترک تسلیم شد:
-نکن!
برخلاف کاوه که با آن عطش سیری ناپذیرش،تنها به چشمانش نگاه می‌کرد،خودش به ممنوعه های در معرض دیدش نگریست‌.چشمانش را روی هم فشرد.
ناگهان متوجه شد انگشتان کاوه موهای بغل گوشش را کنار می‌زند و پس از چند ثانیه لب‌های داغ کاوه درست روی گوشش چسبید.
صدای کاوه را شنید که می‌گفت:
-دیدی سوییت هارت؟...تو یه دختری و اتفاقا چیزای قشنگی زیر لباست داری...!

https://t.me/joinchat/AAAAAE_Ct7FH4OsZ5qV9Aw




Forward from: استخوان ها یی که تو را دوست داشتند/ شهرزاد شیرانی
#متفاوت
#بی_تکرار
#نفسگیر
#معمایی
خالق #اینسامنیاک اینبار دوباره یک #سوژه #جدید دست گرفته. #پشت #پرده #زندگی #سلبریتی ها چه می گذرد؟
#دخترانی که در #کودکی #ازدواج های #اجباری می کنند چه روحیاتی دارند؟

از #خیالبافی تا #واقعیت تلخ اما با #پایانی #خوش قصه جدید مریناست. نویسنده ای با #هشت اثر که طرفداراش بارها از اول خوانده اند و سبک خاص خودش را دارد.

رمان به نیمه رسیده تا #پارتهای #ابتدایی #پاک #نشده #جوین بشید.



https://t.me/joinchat/AAAAAEXJGejehvXfxHVexw


Forward from: شبانه
‍ ‍ ‍ لونا
قصه ای نفسگیر و پر از معما
دختر مظلوم و آقای خواننده
#رابطه_پنهانی
#معمایی
#غیر_قابل_پیش_بینی


هرگز تصورش را هم نمی کردم خواننده مشهوری مثل ماهور آریا به زنی مثل من که هنوز درگیر کارهای طلاقم از یک راننده کامیون تریاکی بودم و فقط چهارده سالم بود طعم زندگی زناشویی پر از خشونت را چشیدم نظری جز یک طرفدار #خام و #احمق داشته باشد. جدای از همه اینها او زنی داشت که #شهرت و #زیبایی اش زبان زد بود و من یک دختر بی کس و کار و #گمنام بودم...

دستش را روی گونه ام کشید و آرام به سوی گردنم برد: با من بمونی #میسوزی... باید هزار تا سوراخ پیدا کنی توش #قایم #بشی... بزرگترین لطفی که می تونم بهت بکنم یک #صیغه #محرمیته و بس...هیچکس نباید بفهمه وگرنه مردم #حیثیت برات نمی گذارن... هستی؟

نمی فهمیدم... مگر قرار نبود فقط درباره کار با هم حرف بزنیم؟ پس این نگاه های #خمار و #لحن پر از #خواهش چه بود؟ زن به اون خوبی داشت پس چرا می خواست #جان مرا به #لب هایم برساند؟ حرکت نوک انگشتش به زیر روسری ای که محکم گره زده بودم راه باز کرد و آرام آن را از سرم برداشت: #میخوامت... #هیچی #نپرس فقط بگو باشه...

خواستم دستش را پس بزنم و بگویم تو متأهلی و من هرگز باور نمی کنم عشقی نسبت به من داشته باشی... برای من تو فقط یک خواننده ای و من هرگز به داشتن تن تو فکر هم نکرده ام اما کف دستش روی شاهرگم سر خورد و هرم نفس هایش مرا #سوزاند. چیزی گفت که حتی در خواب هم تصور شنیدنش را از زبان او نمی کردم: #دوستت #دارم!

#بوسه غیرمنتظره اش همراه شد با فشار دستی که پشت سرم گذاشته بود و تا به خودم آمدم...



https://t.me/joinchat/AAAAAEXJGejehvXfxHVexw




با دویست و چند تکه استخوان
دوستت دارم
و چند سال باید بگذرد
تا استخوان های آدم،همه چیز را
فراموش کنند...؟
#لیلا_کردبچه


لینگ گروه نقد : ❤❤


https://t.me/joinchat/BWaPExemWknj-NK8lJYpqA


چند دقیقه بعد بود که تماس وصل شد و عارف همان جا مقابل من حرف زد. از حرف های کوتاهش چیزی نفهمیدم ، وقتی که قطع کرد با ناراحتی گفت : کسی ازش خبر نداره.
مبهوت پرسیدم :
- یعنی چی ؟ خودشم جواب نمیده ؟
عارف روی مبل کناری ام نشست و گفت :
- نه. هیچکس نمیدونه کجاست.الانم زوده به هرحال من چند نفر رو فرستادم دنبالش .
سریع پرسیدم : به باباش زنگ نمیزنی ؟
اخم کرد و جواب داد :
- نه. یادت رفته ما واسه چی اینجاییم ؟
دست به سرم کشیدم و نالیدم :
- الان قضیه فرق میکنه شاید بلایی سرش اومده باشه.
تکیه داد و در حالی که به منظره پشت شیشه ها خیره شده بود گفت :
- نمیتونیم کاری کنیم تا چند روز .
سیگارش را روشن کرد و برای اولین بار تعارف نکرد . انگار حواسش بیشتر از انچه من فکر میکردم پرت بود و این بیش از اندازه نگرانم می کرد.
***

روی نیمکتی نشسته بود و دست هایم را در جیبم فرو برده بودم. هوا سرد بود اما تمیزی اش حالم را خوب می کرد.باد به موهایم می خورد و این حس هنوز برایم تازگی داشت که بدون روسری قدم بزنم و کسی نگاهم نکند.اما هنوز به خودم اجازه لذت بردن نداده بودم. نه تا وقتی خبری از حسام نمیشد و در آن یک هفته هیچ خبری نشنیدا بودیم. من و عارف در سکوتی خسته کننده ساعت ها به تلویزیون زل می زدیم یا آنقدر راه می رفتیم که پاهایمان می گرفت و با تاکسی به آپارتمان برمیگشتیم.
امروز وقتی عارف خواب بود من تنها تا پایین مجتمع امده بودم و دلم میخواست گریه کنم. حس خوبی نداشتم ، نمیخواستم با عارف تنها باشم. دلم برای مامان تنگ شده بود و نگرانی شبانه روزی ام برای حسام دیوانه ام می کرد.چند قطره اشک به راحتی روی گونه ام سر خورد ، اشک ها با بادی که از دریا می وزید یخ زد.من در این بی خبری دیوانه میشدم .
با لرزیدن موبایلم ان را بیرون کشیدم . کسی جز عارف شماره ام را نداشت . بی میل گوشی را کنار گوشم گذاشتم و گفتم : بله ؟
بدون سلام پرسید : کجایی؟
- همین پایین. روی نیمکت.
نفسی کشید و گفت :
- اگر میشه بیا بالا کارت دارم.
باشه ایی گفتم و به طرف متجمع راه افتادم.وقتی وارد خانه شدم مه ِ غلیظی از دود سیگار عارف درست شده بود.بینی ام را گرفتم و گفتم :
- الان آژیر اتش نشانی روشن میشه.
یکی از درها را باز گذاشتم و به عارف که از پشت دود خیره ام بود نگاه کردم و گفتم :
- چی شده ؟
کمی عصبی بود وقتی گفت :
- وقتی میخوای بری بیرون یه پیغام بذار.
بی حوصله گفتم :
- برای همین آتیش زدی خونه رو ؟
سیگارش را نصفه در زیرسیگاری خاموش کرد و گفت :
- شرایط رو درک نمیکنی ؟
معترض گفتم :
- چه شرایطی ؟ مگه اینجام خطری هست ؟
چشم هایش را بهم فشرد و آهسته گفت : لیلیا!
بغض دوباره برگشت و با حرص گفتم :
- چیه ؟ بعد اصلا یادت رفته دوستت آزادم کرده ؟ میخوای این بار تو زندانیم کنی؟
چشم هایش را گشود و با ملایمت گفت :
- من فقط گفتم اطلاع بده. منم میدم.
حرفی نزدم و عارف ادامه داد :
- مثل دوتا دوست . منم از این شرایط عصبی ام.هیچوقت نشده اینطوری بهم بریزه همه چی.استرس دارم که شاید اتفاقی افتاده باشه که موندن ما هم اینجا خطرناک باشه .
شاخک هایم فعال شدند و سریع گفتم :
- منظورت چیه چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه؟
چند ثانیه نگاهم کرد که انگشتم را بالا آوردم و گفتم :
- بخدا اگر بهم دروغ بگی بلیط میگیرم و برمیگردم.
انگشتانش راددرون موهایش فرو برد و بعد پایین آورد و بهم چسباند و در حالی که به چشم هایم زل زده بود گفت :
- نه قرار نیست بهت دروغ بگم.
نفس عمیقی کشید و شمرده ادامه داد :
- حسام رو گرفتن.مامورای امنیتی ایران گرفتنش.


#140


چشم هایم را لحظه ایی روی هم نگذاشتم‌.با هر تکان هواپیما دسته صندلی را چنگ زدم و بالا پریدم.همه حس هایم چند برابر شده بود، ترس ، اضطراب و غم .
چند بار عارف گفته بود به محض رسیدن پیگیر حسام میشود.میخواستم زودتر برسیم و از این عذاب راحت شوم.
وقتی از فرودگاه بیرون آمدیم عارف گفت که کسی دنبالمان می آید تا ما را به آپارتمان ببرد.وقتی چشمم به مغازه ایی که سیم کارت می فروخت افتاد به عارف گفتم :
- سیم کارت بخریم ؟
امتداد نگاهم را دنبال کرد و بعد گفت :
- برامون خریده . رسیدیم وصل میکنیم.
ناراضی سرم را تکان دادم .بیرون از فرودگاه نیما ما را پیدا کرد.پسر جوان و لاغری بود.کلاه لبه دار سرش گذاشته بود و با شلوار گشاد مشکی تی شرت سفید ظاهر متفاوتی برای خودش ساخته بود. حداقل متفادت از آدم هایی که اطراف عارف و حسام دیده بودم.ابروهای مشکی اش را در هم کشیده بود و سیگار را بدون برداشتن گوشه لبش کاشته بود.وقتی چمدان ها را در صندوق ماشینش میگذاشت رو به عارف پرسید :
- رییس کجاست ؟
قلبم فشرده شد و عارف جواب داد :
- نتونست بیاد فعلا.
دلم به فعلا اخر جمله اش خوش شد. نیما نیم نگاهی به شال روی شانه من انداخت و گفت :
- بردار دیگه اینجا آزادیه.
عارف پیرو حرفش خیره ام شد و من یا شنیدن کلمه آزادی بغض کردم‌ . این همان آزادی بود که حسام تقدیمم کرده بود؟
انگار فاصله فرودگاه تا جایی که باید می رفتیم هزاران کیلومتر بود که چشم هایم کم کم داشت روی هم می افتاد.رنگ و لعاب خیابان ها به چشمم نیامد و سرم از شدت خستگی به عقب افتاد که دوباره هشیار شدم.نیما چیزی را با خنده گفته بود و عارف با لب های بهم فشرده نگاهم کرد و گفت : الان می رسیم.
گیج سرم را تکان دادم و بالاخره درست جایی که همه توجهم به آبی بیکران دریا بود، مقابل در بزرگ فلزی ایی ایستاد و رو به عارف گفت :
- با جاش حال کردی ؟
عارف بی حوصله آره ایی تحویل نیما داد.در باز شد و نیما که انگار بی توجهی عارف به مذاقش خوش نیامده بود دوباره گفت :
- میدونی چقدر گشتم تا اینجا رو پیدا کردم ؟
عارف دوباره ممنون کوتاهی تحویلش داد ‌و نیما با یک تیک آف وارد پارکینگ بزرگ شد . ماشین را پارک کرد و با اخم هایی در هم توضیح داد : چهارتا جای پارکینگ دارید.
بعد جلوتر سمت اسانسور راه افتاد که با پله هایی از سطح پارکینگ جدا می شدند.کنار گوش عارف پرسیدم :
- چمدونا چی ؟
جواب داد : میارن بالا.
ابرویم را بالا فرستادم و فکر کردم مگر هتل بود؟ در اسانسور نیما طبقه نوزده را فشرد و دوباره توضیح داد : هرچی بالاتر ویو بهتر ، گرونتر.
عارف کلافه دستی به صورتش کشید . هیچوقت آنطور بهم ریخته ندیده بودمش . برعکس حسام احساساتش مثل نقاشی روی صورتش مشخص بود.نیما جلوتر از اسانسور بیرون رفت و در مقابل اخرین در راهرو ایستاد و کارت کشید و رمز زد.در که باز شد نفسم را بیرون دادم.آپارتمان پرنور بود.سراسر پنجره با پرده های بلند کنار زده.مبلمان و همه وسیله ایی داشت و ساده چیده شده بود.قلبم برای هزارمین بار از نبودن حسام گرفت و با بغض وسط سالن ایستادم.همه چیز بجا بود ، درست بود. صدای نیما را شنیدم که گفت :
- رئیس گفت این طوری وسیله بگیرم.سلیقه خودش بود.مورد پسنده ؟
چرخیدم و نگاهش کردم که زل زده بود به من.بجای من عارف جواب داد :
- همه چی خوبه . ممنون نیما.
پسرک چشم از من برداشت و گفت :
- سه تا خواب داره.دوتا هم سرویس.تا جایی که میشد مبله اش کردم دیگه بقیش با خودتون.
زیر لب ممنونی گفتم که اخم کرد و گفت :
- مثل اینکه مورد پسند خانوم واقع نشده.
عارف با خستگی سویی شرتش را روی یکی از صندلی های ناهارخوری انداخت و گفت :
- خسته اییم.
نیما در حالی که مشخص بود متوجه شده چیزی درست نیست شانه اش را بالا انداخت و گفت :
- خسته نباشید. چمدونا رو الان میارن، یکم هم خوراکی داخل یخچال گذاشتم.اینترنت اینجام وصله دیگه هرکاری بود زنگ بزن عارف خان...اهان...
دست به میان جیبش برد و بسته کوچکی سمت عارف گرفت و ادامه داد :
- اینم سه تا سیم کارت. چیزی بود به خودم بگین خونم نزدیکه. فعلا.
عارف تشکر کرد و نیما از اپارتمان بیرون رفت . دقیقه ایی بعد مردی چمدان ها را آورد و من خسته روی یکی از مبل ها نشستم و منتظر ماندم عارف سیم کارت را وصل کند و به کسی زنگ بزند.


پست جدید ، منتظر نظرهاتونم.حدس بزنید چی میشه ؟ ❤❤❤❤


https://t.me/joinchat/BWaPExemWknj-NK8lJYpqA


این انصاف نبود . تمام مدت با خودم تکرار می کردم. هیچ راهی نبود که خودم را آرام کنم.دلم خالی شده بود ، بارها به عقب برگشتم تا باز بتوانم ببینمش‌.شاید جایی بود و با لبخند کمرنگش نگاهم می کرد و با همان نگاه تیره اش همه طور محبت و حمایتی به طرفم پرتاب می کرد.روی پله ها آخرین نگاه را که کردم با تذکر مهمان دار به خودم آمدم و قدم به فضای بسته و دلگیر هواپیما گذاشتم‌.
روز های قبل فکر کرده بودم به این لحظه. فکر کرده بودم که کنارش از ترسم بگویم و اون دستم را فشار دهد و من کمی بیشتر خودم را لوس کنم.چطور اینقدر همه چیز بهم ریخته بود ؟
مهماندار صندلی ام را نشانم داد که کنار پنجره بود.عارف جای دیگری نشست و باز هم قلبم گرفت.با نشستن زن غریبه ایی با نوزادی در آغوشش بیشتر و بیشتر بهم ریختم.کلافه از نق زدن نوزاد دست هایم را روی صورتم فشردم و سعی کردم به آخرین لحظه هایی که حسام را دیده بودم فکر نکنم.صدایش،وقتی گفت بود با ارزشترین اتفاق زندگی اش هستم در سرم تکرار میشد و کلافه ام میکرد.
به آموزش های مهماندار ها خیره شدم ، دست هایشان که دو در خروج اضطراری را نشان میداد به در ها نگاه کردم.زن کناری ام به مردی که انطرفش نشسته بود گفت : حالا جلیقه به چه درد میخوره ؟
صدای مرد در نق نق بی امان نوزادش گم شد.کمربندم را بستم و به پنجره خیره شدم.زن دوباره گفت :
- کاشکی کنار پنجره رو میگرفتی من اینطوری استرس میگیرم.
نگاهش کردم و گفتم :
- اگر اجازه بدن منم برم پیش اون اقا توی ردیف عقبی بشینم شما بیا جای من.
زن لبخندی به پهنای صورتش زد و گفت :
- بذارن خیلی خوب میشه.
بله ایی بلغور کردم و سرم را به پشتی صندلی ام تکیه دادم.نق نوزاد این بار به گریه تبدیل شد و روی اعصاب نداشته ام خش کشید.زن خودش هم غر میزد که مرد تبلت را بیرون بیاورد تا چیزی نشان بچه بدهد و ارام شود.فکر کردم مگر نوزاد با تبلت آرام میشد؟
دوباره دست هایم را روی صورتم فشردم و بغض کردم.بجای حسام باید این زن و بچه اش را تحمل می کردم.بجای دست های حسام حالا باید دسته صندلی را می فشردم و خودم خودم را آرام میکردم...تمام خیال پردازی هایم نابود شده بود...
- خانم حالتون خوب نیست ؟
سرم را بالا آوردم و به مهمان دار زیبا و خوش رو خیره شدم . با من بود‌.زن کناری ام با عجله به مهمانداررگفت :
- این خانم دوست داره اونطرف بشینه اگر میتونید جابه جاشون کنید واسه منم بهتر میشه بچه کنار پنجره اروم تره.
مهماندار رو به من پرسید :
- کجا بشینه ؟
سرم را چرخاندم و عارف را نگاه کردم.سرش را کمی تکان داد که چه شده ؟ نشانش دادم و گفتم :
- کنار این اقا.ظاهرا صندلی کنارش خالیه.
مهماندار اخمی کرد و گفت :
- مسافر میاد وقتی اومد میپرسیم.
همان لحظه عارف بلند شد و نزدیک امد و گفت :
- چی شده ؟
مهماندار توضیح داد باید برای جا به جایی منتظر مسافر بمانند که عارف گفت :
- من دوتا صندلی رو خریدم مشکلی نیست.
مهماندار با تردید نگاهی بین ما انداخت و گفت :
- باشه اگر مشکلی ندارید میتونید جا به جا شید.
نفسی کشیدم و زن و شوهر با خوشحالی از ردیف خارج شدند.وقتی کنار عارف نشستم نفسی بیرون دادم . حالم اینطور کمی بهتر بود.فقط کمی.
عارف که نشست با صدای خلبان کمربندم را بستم و پرسیدم : چرا دوتا خریدی ؟
کمربند مرا برای اطمینان یکبار کشید و گفت :
-که راحت باشم.برای اینکه جلب توجه نشه کلاس یک نخریدیم.
هواپیما شروع به حرکت کرده بود‌.سرم را چرخاندم و نفسم را حبس کردم.قلبم از فشار بی امانی فشره میشد.کنار گوشم گفت :
- میترسی ؟
سرم را تکان دادم.هواپیما حالا اول باند قرار گرفته بود و میخواست برای تیک آف اماده شود.چشمانم را بهم فشردم و پرسیدم :
- اگر میخواست بره چرا تا اینجا اومد ؟ چرا ؟
دست عارف دور انگشتانم پیچید و هواپیما با تکانی شروع به حرکت کرد.چند بار سرعت گرفت و عارف دستم را بیشتر فشرد و من دوباره نالیدم :
- گفت من بارزش ترین اتفاقش بودم.گفت نمیدونه بعد از این چطوری زندگی کنه...
عارف سرش را پایین انداخت و گفت :
- دروغ نگفته.
قلبم با بلند شدن هواپیما از جا کنده شد یا از حرف عارف ، نفهمیدم.به طرفش چرخیدم و لرزان پرسیدم : پس چرا؟
نگاهش را قفل نگاهم کرد و بعد از ثانیه ایی که خوب توانست سردرگمی اش را نشانم بدهد آهسته گفت : نمیدونم...نمیدونم چرا.
ناامید سرم را چرخاندم و دستش را رها کردم
.به اوج گرفتنمان که از پنجره نگاه کردم اشک هایم دوباره راه افتادند. پریده بودیم. هرکدام به یک سو. بی بازگشت.


#139


چند لحظه مات به در چشم دوختم و بعد پاهای بی جانم را حرکت دادم. از در عبور کردم و از راهرو خودم را به سالن رساندم.گیج با دلی که مدام میریخت اطرافم را نگاه کردم.نبود! اگر هم بود من در ان شلوعی نمیدیدمش. محال بود جای دیگری غیر از داخل هواپیما برود.بلیط گرفته بود ، میدانستم برگشتن هم راحت نیست.دیده بودم بلیط گرفته است. بی اختیار به طرف عقب و قسمت کنترل پاسپورت برگشتم و هنوز چتد قدم نرفته بازویم کشیده شد. با دیدن عارف تازه بیادش افتادم و گفتم : حسام رو پیدا کنیم.
چشمانش درشت شد و گفت :
- چی بهت گفت ؟
حرف هایش و بوسیدن های اخرش مقابل چشمانم ظاهر شد و در حالی که تلاش میکردم بازویم را از دستش بیرون بیاورم گفتم :
- دستمو ول کن.بیا پیداش کنیم.
دوباره کشیدم و هردو دستش را روی بازوهایم گذاشت و شمرده گفت :
- چی بهت گفت لیلیا ؟
چشمانم از یاداوری حرفهایش تار شد و نالیدم :
- گفت برم و پشت سرم رو نگاه نکنم.
اخم هایش را در هم کشید و حرفی نزد. بی قرار تر گفتم : بهش زنگ بزن تورخدا.
چشمانش به نقطه ایی خیره شده بود.ثانیه ای بعد تکانی خورد و موبایلش را از جیبش بیرون کشید و به صفحه اش خیره شد.اخم هایش باز شد و گوشی را داخل جیبش فرستاد و رو به من با جدیت گفت :
- بیا بریم.
بازویم را کشید و من مبهوت گفتم :
- کجا ؟
سرش را کمی چرخاند و با عجله بیشتری گفت :
- باید بریم.
دستم را گرفت و چرخید تا برود.با خشم و بغضی که بند بند وجودم را می فشرد پرسیدم :
- چی برات نوشته بود ؟
جوابم را نداد و مسیرش را به طرف گیت چرخاند.نه من بدون حسام قرار نبود جایی بروم و حالا دیدن آن گیت میتوانست من را بکشد. دستم را کشیدم و با صدای بلندتری گقتم:
- نمیام.دستم رو ول کن... بگو چی نوشته بود.
ایستاد و کلافه نگاهم کرد.نمیدانست چه بگوید ، ا چشمانش میخواندم و همین من را میترساند. از خشم به زاری رسیدم و نالیدم :
- توروخدا اذیتم نکن عارف. دارم دیونه میشم...چی گفته چی نوشته ؟ کجا بریم بدون اون ؟
کف دستش را روی سرش فشرد و بعد به طرفم چرخید و با جدی ترین نگاهی که از او میشناختم روی صورتم خم شد و گفت :
- لیلیا باید بریم. وقتی هم از من خواسته هم از تو یعنی باید گوش بدیم.من دارم از ترس می لرزم چون خبر ندارم چی اینقدر بد بوده که تونسته ولمون کنه ولی اینم میدونم باید بریم ! محض رضای خدا کوتاه بیا . میاد . الان باید اونی که گفته رو گوش بدیم.فقط همین رو میدونم !
لب های لرزانم را تکان دادم و گفتم :
- چطوری اخه ؟ چمدون هاشم داد حتی. اصلا کجا بریم ؟
ابرو هایش با ناراحتی بالا رفتند و گفت :
- دیر میشه.باید بریم.
اصرار کردم : باید ببینیم چی شده.شاید کمک میخواد.
مچم دوباره اسیر انگشتانش شد و گفت :
- بیا.
چند قدم جلوتر دوباره نگهش داشتم و زار زدم :
- بذار یبار دیگه زنگ بزنم. شاید جواب داد...
با حرص گفت :
- میخوای بدونی چی نوشته واسم ؟ بیا بخون.
موبایل را از جیبش بیرون کشید ، نزدیک بود از میان انگشتانش سر بخورد که گرفت و صفحه اش را باز کرد و مقابلم گرفت.با هر دو دست اشک چشم هایم را گرفتم و سرم را جلوتر یردم.اول نگاهم به اسم حسام و شماره اش افتاد و پیامی که نوشته بود "هرطوری شده برید" دو و بعد سه جمله تمام کننده : یکاری کن بفهمه نباید منتظر من بمونه.من سعی ام رو کردم.مراقب باش.
کدام سعی منظورش بود ؟ بوسه اش یا جمله های ویران کننده اش ؟
عارف گوشی را پایین اورد و صدایش را از دورتر شنیدم که گفت : پرواز ماست.
قدم های بعدی را در بی خبری دنبالش کشیده شدم. مقابل سکویی ایستاد و من از ذهنم گذشت چه دلیلی داشت اگر میخواست آنطور رهایم کند باز هم گوشه ایی را برای نوازش انتخاب کند ؟ راهش را که میکشید و می رفت بهتر بود! حسام اهل فیلم بازی کردن نبود. من باورم نمی کردم.
دست عارف را فشردم و وقتی به طرفم برگشت گفتم :
- شاید گیر افتاده. اینطوری بریم و گیر افتاده باشه چطوری خودمون رو ببخشیم ؟
چند لحظه طولانی نگاهم کرد و بعد آهی کشید و گفت :
- بذار بریم اگر فهمیدیم گیر افتاده برمیگردیم.شاید وقتی اینقدر روی رفتن تاکید داره اونجا بتونیم یکاری کنیم.فقط بذار بریم.
چرخید و برگه های میان انگشتانش را به مرد مقابلش داد. مرد که نیمی از آنها را چید و نیمی را به دستش داد وقت را تلف نکرد و من را مثل بادبادکی سبک دنبالش کشید.


حسام رفت که رفت 😁❤️

نظر بدید حتما ( پست ویرایش نداره )


https://t.me/joinchat/BWaPExemWknj-NK8lJYpqA


دوباره سرم را چرخاندم و منتظر نگاه کردم.موبایل در دستانم لرزید.به صفحه اش نگاه کردم و حسام که نوشته بود به نمازخانه بروم.ابرویم از تعجب بالا رفت ‌و دیدم که از مقابلم رد شد و به طرف نمازخانه قدم تند کرد.نگاهی به عارف انداختم و پشت سر حسام راه افتادم.همینکه رد شده بودیم برایم خوشحال کننده بود. انقدر که نمیخواستم به چیز بدی فکر کنم.
از راهرروی سمت چپم گذاشتم و در منتهی به نمازخانه را باز کردم . کسی نبود و خالی بنظر می رسید ، ثلنیه ایی بعد در باز شد و حسام داخل امد . لبخندم کش امد و به دو قدم خودم را به آغوشش انداختم و گفتم : تموم شد. تموم شد.
دست هایش سریع و محکم دور تنم فشرده شد و به خودش چسباندم.عطرش در بینی ام پیچید و قلبم آرام گرفت. کمی فاصله گرفتم و به صورتش نگاه کردم.
چشم هایش را روی صورتم چرخاند و تک تک اجزایم صورتم را از نظر گذراند.لبخند سرخوشی زدم و گفتم :
- چرا اینطوری نگاه میکنی ؟
و بعد با خوشی یک خوشبختی واقعی ادامه دادم :
- باورم نمیشه.تو باورت میشه ؟
حرفی نزد و چشم هایش لبخندم را خشک کرد.همان تیرگی آشنا بود که در نگاهش موج می زد.لب هایش را بهم می فشرد و میخواست چیزی بگوید ، وقت هایی که از درون می خروشید اینطور میشد . دیگر شناخته بودمش.لب هایم را تکان دادم و زمزمه کردم :
- چی شده ؟
فاصله مان را به صفر رساند و با نفسی عمیق دوباره دست هایش را دورم حلقه کرد.بوسیدم . یکبار روی موهایم و یکبار شقیقه ام را.با شیفتگی ایی که تا بحال ندیده بودم‌.اصلا به سرم زد انجا چرا ؟ سرم را عقب کشیدم و با نگرانی بی دلیلی گفتم : چی شده ؟ چرا هیچی نمیگی ؟
دست هایش را دو طرف صورتم گذاشت و گفت :
- تو باارزش ترین اتفاق منی.
لب هایم لرزید ، باری دیگر خم شد و پیشانی و لب هایم را طولانی بوسید.بعد سرش را عقب کشید و مقابل صورتم لب زد:
- برو دنبال زندگیت .از من ، از این زندگی سیاه آزادت کردم بالاخره. برو و پشت سرت رو هم نگاه نکن.
مات پلک زدم و لرزان پرسیدم :
- چی ؟
چشمهایش در مقابل حیرت من جوشید .برق افتاد اما فرو نریخت.انگار او هم در ناباوری بود که ارام زمزمه کرد :
- موندم بعد از این چطوری باید زندگی کنم ؟
بعد عقب کشید و صورتم از جای خالی دست هایش یکباره سرد شد.چند قدم به عقب برداشت و چرخید و بدون مکث در را بازکرد و ناپدید شد..

20 last posts shown.

6 894

subscribers
Channel statistics