Forward from: |پگاهِ صنیعی?|
"ماندن یا نماندن، مسئله این است"
وقتی گفت هم خندم گرفت هم رفتم تو فکر ..
همیشه وقتی میومد یکی از چهار گوشهی کافه رو انتخاب میکرد.این بار گوشهی پنجره بود ..
هوایِ بیرون تاریک بود!
کافه پر بود از دودِ سیگارایی که مردم پشت سرِ هم روشن میکردن و نورِ کافه لابهلای دود گم شده بود ..
هر وقت میومد میرفتم سرِ میزش میشستم و باهاش کلی حرف میزدم .. اونم بدش نمیومد ،معلوم بود عاشقِ تنهاییهِ اینو از اینکه اون همه سال تنها میومد کافه میشد فهمید ولی حس میکردم من تنهاییشو مختل نمیکنم .. یه جورایی مرهم بودم واسه اون همه تنهاییش ..یه مرهم از جنسِ تنهایی ..
یه روز حال و روزِ خوبی نداشتم ..
تو زندگیم به یه دو راهی رسیده بودم ..
که یکیش به یع دریایِ عمیق منتهی میشد و اون یکی راه به یه دریایِ عمیق تر ..
دیدم درِ کافه باز شد اومد تو و رفت نشست کنار پنجره ! رفتم رو به روش نشستم ..
از همه جا حرف زدیم ..گفتیم خندیدیم .. ولی اخرش فهمید ادم هر روز نیستم. پرسید چی شده!؟ امروز نیستی ..
مکث کردم ..
بدونِ هیچ مقدمهای پرسیدم تو اگه یه روزی گیر کنی بین موندن و نموندن چیکار میکنی؟؟!
حس کردم حرفم براش مثلِ یه تلنگر بود که چیزایی رو که تظاهر میکنه فراموش کرده به یادش بیاره ..
برگشت سمته پنجره ..
یه سیگار روشن کرد و گفت: کل زندگیِ ما آدما به همین گذشت ..
"ماندن یا نماندن .."
کل زندگیمو رفتم فقط به خاطرِ اینکه کسایی که دوسشون دارم اذیت نشن ..
برگشت سمتِ من .." میدونی رفتن یه حرکت دو بُعدیه . گاهی اوقات میری واسه اینکه دوست داشتی نباشی ..
اما گاهی میری چون دوست داشتن نباشی ولی همه وقتی از دور رفتنِتو نگاه میکنن فکر میکنن رفتی چون دوست داشتی نباشی .. و این خب یجورایی بی رحمیِه ..
.. واسه همین بی رحمیاس که موندن انقد دور شده از زندگیامون .."
پُکِ دومو محکم تر کشید .. تو کلِ زمانی که داشت حرف میزد فقط به چشماش نگاه میکردم ..
با خودم گفتم این مرد پر از تناقضه دختر ..
پر از نموندناییِ که هنوز موندن ..
پر از رفتناییِ که هنوز نرفتن ..
داشتم نگاهِش میکردم که لبخند زد و گفت: توام فهمیدی دردمو رفیق ..
این چه دردیِ که مثل خُره داره تمومِ وجودمو میخوره و از آدما دورم میکنه ..
پُکِ سومو بی جونتر از همیشه زد ..
برگشت سمته پنجره .. تظاهر کرد به خوب بودن و گفت:
"عجب بارونی ..این بارون ارزشِ رفتن داره .."
برگشت سمته من ..
تو چشمام نگاه کرد ..
بدونِ هیچ حرفی کلاهشو برداشت و رفت ..
فقط رفت ..
مسئله حل شده بود ..
ماندن یا نماندن! همیشه نماندن بود ..
و اینبار مسئلهی دیگری ..
"چرا نَماندن ..مسئله این است .."
#پگاه_صنیعی
@pegah_saniee
وقتی گفت هم خندم گرفت هم رفتم تو فکر ..
همیشه وقتی میومد یکی از چهار گوشهی کافه رو انتخاب میکرد.این بار گوشهی پنجره بود ..
هوایِ بیرون تاریک بود!
کافه پر بود از دودِ سیگارایی که مردم پشت سرِ هم روشن میکردن و نورِ کافه لابهلای دود گم شده بود ..
هر وقت میومد میرفتم سرِ میزش میشستم و باهاش کلی حرف میزدم .. اونم بدش نمیومد ،معلوم بود عاشقِ تنهاییهِ اینو از اینکه اون همه سال تنها میومد کافه میشد فهمید ولی حس میکردم من تنهاییشو مختل نمیکنم .. یه جورایی مرهم بودم واسه اون همه تنهاییش ..یه مرهم از جنسِ تنهایی ..
یه روز حال و روزِ خوبی نداشتم ..
تو زندگیم به یه دو راهی رسیده بودم ..
که یکیش به یع دریایِ عمیق منتهی میشد و اون یکی راه به یه دریایِ عمیق تر ..
دیدم درِ کافه باز شد اومد تو و رفت نشست کنار پنجره ! رفتم رو به روش نشستم ..
از همه جا حرف زدیم ..گفتیم خندیدیم .. ولی اخرش فهمید ادم هر روز نیستم. پرسید چی شده!؟ امروز نیستی ..
مکث کردم ..
بدونِ هیچ مقدمهای پرسیدم تو اگه یه روزی گیر کنی بین موندن و نموندن چیکار میکنی؟؟!
حس کردم حرفم براش مثلِ یه تلنگر بود که چیزایی رو که تظاهر میکنه فراموش کرده به یادش بیاره ..
برگشت سمته پنجره ..
یه سیگار روشن کرد و گفت: کل زندگیِ ما آدما به همین گذشت ..
"ماندن یا نماندن .."
کل زندگیمو رفتم فقط به خاطرِ اینکه کسایی که دوسشون دارم اذیت نشن ..
برگشت سمتِ من .." میدونی رفتن یه حرکت دو بُعدیه . گاهی اوقات میری واسه اینکه دوست داشتی نباشی ..
اما گاهی میری چون دوست داشتن نباشی ولی همه وقتی از دور رفتنِتو نگاه میکنن فکر میکنن رفتی چون دوست داشتی نباشی .. و این خب یجورایی بی رحمیِه ..
.. واسه همین بی رحمیاس که موندن انقد دور شده از زندگیامون .."
پُکِ دومو محکم تر کشید .. تو کلِ زمانی که داشت حرف میزد فقط به چشماش نگاه میکردم ..
با خودم گفتم این مرد پر از تناقضه دختر ..
پر از نموندناییِ که هنوز موندن ..
پر از رفتناییِ که هنوز نرفتن ..
داشتم نگاهِش میکردم که لبخند زد و گفت: توام فهمیدی دردمو رفیق ..
این چه دردیِ که مثل خُره داره تمومِ وجودمو میخوره و از آدما دورم میکنه ..
پُکِ سومو بی جونتر از همیشه زد ..
برگشت سمته پنجره .. تظاهر کرد به خوب بودن و گفت:
"عجب بارونی ..این بارون ارزشِ رفتن داره .."
برگشت سمته من ..
تو چشمام نگاه کرد ..
بدونِ هیچ حرفی کلاهشو برداشت و رفت ..
فقط رفت ..
مسئله حل شده بود ..
ماندن یا نماندن! همیشه نماندن بود ..
و اینبار مسئلهی دیگری ..
"چرا نَماندن ..مسئله این است .."
#پگاه_صنیعی
@pegah_saniee