•°
•°•°
•°•°•°
°• خونآبِ سقوط •°
بخشی از رمان:
نزدیک صورتم هوای نفس کسی رو احساس کردم که باعث شد چشمام رو تا آخرین حد باز کنم. همون بود! خودش بود! یه جفت چشم قرمز...
نفسم بند اومد و قلبم از تپش ایستاد. باورش سخت بود اما رسیدم به آخر خط!
آب دهن خشکشدهم رو قورت دادم و در سکوت به همون موجود نامرئیای که با چشمهای قرمزش به من خیره بود، نگاه میکردم. لبخندی زد و دندونهای نوکتیز و ترسناکش نمایان شد. خواستم به عقب قدم بردارم که متوجه پرتگاه شدم.
هیچ راه فراری نداشتم. نه رو به جلو، نه رو به عقب... محصور شده بودم بین دو عاملِ سقوط!
به قلم : رها.م.گ✨
به زودی در کانال 🔜
•°
•°•°
•°•°•°
📚
@raha_romans