#شهاب با دیدن چشمان پر از اشک #مهیا سرش را پایین انداخت. دلش #بی_قراری می کرد. #صلواتی را زیر لب فرستاد.❣💞
مهیا از سرما می لرزید شهاب متوجه شد. اورکتش را در آورد و بدون اینکه تماسی با مهیا داشته باشد، اورکتش را روی شانه های مهیا گذاشت.😉💖
ــــ آخ... آخ...
ـــ چیزی شده؟!😳
ـــ دستم، نمی تونم تکونش بدم. خیلی درد می کنه. فکر کنم شکسته باشه!
شهاب با #نگرانی به دست مهیا نگاهی انداخت.
ــــ آروم آروم از جاتون بلند بشید.
شهاب با دیدن چوبی آن را برداشت و به مهیا داد.
ـــ اینوبگیرید کمکتون کنه...
💞رمان عاشقانه💞
#مهیاوشهاب😍😍
https://t.me/joinchat/AAAAAEFT07uaovSl08FGrA