🍁تله فریب🍁
#پارت_پنجم
ناهار خوردیم و میز رو جمع کردیم.
تلفن دوباره به صدا در امد .
یاسین جواب داد وگفت:
- فریبا ،خانم دکتره با تو کارداره.
اخم کوچیکی بین پیشونیش افتاد.
اروم گفتم :
-اخم نکن.
لبخندی زد واز کنار تلفن رد شد.
-سلام!جانم؟ کیمیاجان بگو.
-کجایی فریبا بیا وگرنه مجبور می شویم دوباره بهش آرام بخش بزنیم.
- نه نه اومدم.
گوشی رو قطع کردم .
نگاهی به مامان و بابا و یاسین کردم.
بابا لبخندی زد وگفت:
- باید بری بیمارستان باباجان؟
آروم گفتم: بله
یاسین بلند شد و گفت:
- میرم حاضر بشم تا برسونمت.
مادر گفت :
-برو دخترم من بقیه رو جمع می کنم.
تشکر کردم وگفتم :
- اگر مجبور نبودم نمی رفتم ،ببخشید.
بابا با خوش رویی گفت:
- نه عزیزم کارداری چی رو ببخشیم؟! برو به کارت برس.یاسین لباس پوشیده جلوی در منتظرته.
- من حاضرم بریم.سریع سمت مانتو و کیفم رفتم و آنها را برداشتم گفتم:
- بریم.
آروم کنار گوشم گفت:
-برای منم انقدر سریع حاضر می شی؟
نگاهش کردم عصبانی نبود.
خندیدم وگفتم:
- چشم.
سرشو تکون داد و از خونه بیرون رفت.
از پشت نگاهش کردم.
یک مرد با قد بلند وچهارشونه وخوشتیپ وخوش اخلاق چیزی که همیشه آرزوم بود. یک مرد خوش اخلاق و مهربون که عاشقم باشه و عاشقش باشم.
برگشت نگاهم کرد وگفت:
- فریبا بیا دیگه.
سریع دویدم و گفتم بریم.
به بیمارستان رسیدیم قبل از اینکه پیاده بشم گفت :فریبا من دلم بچه می خواد خیلی هم جدی هستم امیدوارم فکر نکنی شوخی کردم.
خندیدم وگفتم :
-چشم قربان .
خندید وگفت :
- شیرین زبونی نکن.
برو دوساعت دیگه میام دنبالت.
+نه شاید مجبور شم شب بمونم.
- فریبا گفتم دوساعت چونه هم نزن تو مرخصی هستی پس دوساعتم زیاده.
با التماس نگاهش کردم .
گفت: نه نمی شود،خودتم مثل گربه ها نکن دوساعت دیگه اینجام فهمیدی؟
سرمو تکون دادم و:داخل بیمارستان شدم.
✍️ یگانه راد
🍁تله فریب🍁
#پارت_پنجم
ناهار خوردیم و میز رو جمع کردیم.
تلفن دوباره به صدا در امد .
یاسین جواب داد وگفت:
- فریبا ،خانم دکتره با تو کارداره.
اخم کوچیکی بین پیشونیش افتاد.
اروم گفتم :
-اخم نکن.
لبخندی زد واز کنار تلفن رد شد.
-سلام!جانم؟ کیمیاجان بگو.
-کجایی فریبا بیا وگرنه مجبور می شویم دوباره بهش آرام بخش بزنیم.
- نه نه اومدم.
گوشی رو قطع کردم .
نگاهی به مامان و بابا و یاسین کردم.
بابا لبخندی زد وگفت:
- باید بری بیمارستان باباجان؟
آروم گفتم: بله
یاسین بلند شد و گفت:
- میرم حاضر بشم تا برسونمت.
مادر گفت :
-برو دخترم من بقیه رو جمع می کنم.
تشکر کردم وگفتم :
- اگر مجبور نبودم نمی رفتم ،ببخشید.
بابا با خوش رویی گفت:
- نه عزیزم کارداری چی رو ببخشیم؟! برو به کارت برس.یاسین لباس پوشیده جلوی در منتظرته.
- من حاضرم بریم.سریع سمت مانتو و کیفم رفتم و آنها را برداشتم گفتم:
- بریم.
آروم کنار گوشم گفت:
-برای منم انقدر سریع حاضر می شی؟
نگاهش کردم عصبانی نبود.
خندیدم وگفتم:
- چشم.
سرشو تکون داد و از خونه بیرون رفت.
از پشت نگاهش کردم.
یک مرد با قد بلند وچهارشونه وخوشتیپ وخوش اخلاق چیزی که همیشه آرزوم بود. یک مرد خوش اخلاق و مهربون که عاشقم باشه و عاشقش باشم.
برگشت نگاهم کرد وگفت:
- فریبا بیا دیگه.
سریع دویدم و گفتم بریم.
به بیمارستان رسیدیم قبل از اینکه پیاده بشم گفت :فریبا من دلم بچه می خواد خیلی هم جدی هستم امیدوارم فکر نکنی شوخی کردم.
خندیدم وگفتم :
-چشم قربان .
خندید وگفت :
- شیرین زبونی نکن.
برو دوساعت دیگه میام دنبالت.
+نه شاید مجبور شم شب بمونم.
- فریبا گفتم دوساعت چونه هم نزن تو مرخصی هستی پس دوساعتم زیاده.
با التماس نگاهش کردم .
گفت: نه نمی شود،خودتم مثل گربه ها نکن دوساعت دیگه اینجام فهمیدی؟
سرمو تکون دادم و:داخل بیمارستان شدم.
✍️ یگانه راد