#Part 4
#Unsainted
به تصویر خودم در آینه خیره میشوم و لبخند میزنم. شنل سیاهی را برمیدارم و بر تن میکنم. درست مانند عبایی است که صبح ها بر تن میکنم ولی مشکی است. صورتم را تکه ای پارچه میپوشانم و چاقوی تیزی را زیر لباسم مخفی میکنم. به صلیبی که بر گردن دارم دست میکشم و لبخند میزنم. کلاه شنل را روی سرم میندازم و از خانه خارج میشوم. ساعت 2 شب است. شهر در خاموشی مطلق فرا رفته است و تنها صدای خیابان ها صدای کوبیده شدن کفش هایم بر روی سنگفرش خشک خیابان است. پس از حدود 10 دقیقه رفتن بالاخره به خانه شان میرسم. پنجره یکی از اتاق های بالایی باز است. حسی به من میگوید که به راحتی میتوانم از پس این دیوار بر بیایم پس به این حس اعتماد میکنم. دستم را به لای شیار های بین آجر های خشک دیوار میکنم و آرام خودم را بالا میکشم. به محض اینکه به قتل فکر میکنم بالا رفتن از دیوار برایم راحت تر میشود و در کسری از ثانیه خود را داخل اتاق ریموند میبینم. خوشبختانه کسی آنجا نیست. آرام به سمت راه پله میروم و به راهرویی کوتاه میرسم. اتاق برادر ریموند در سمت دیگر راهرو قرار دارد. آهسته به سمت آن قدم برمیدارم. باید بیصدا کار کنم. اگر مادر ریموند ماجرا را فهمیده باشد یعنی تمام خانواده هم در جریانند و این بدین معنی است ممکن است به زودی لو بروم. نباید بگذارم چنین اتفاقی بیفتد. درب اتاق را باز میکنم و داخل میشوم. آندرال 13 سال بیشتر سن ندارد. چه عدد زیبایی. لبخندی شیرین بر روی لبانم شکل میگیرد و به سمت پیکر نحیف کودک میپرم. چاقو را بلافاصله در گلوی آندرال فرو میکنم و پسرک از خواب مبپرد. با خس خس تلاش میکند ولی من در جواب چاقو را میچرخانم. چشمانش در حدقه میچرخند و دهانش پر از خون میشوند. دستانش لحاف روی تخت را چنگ میزنند و پاهایش را دیوانه وار تکان میدهد. از دیدن زجرش به طرز عجیبی لذت میبرم ولی وقت ندارم. چاقو را کامل فشار میدهم و بریدن گوشت و استخوان را حس میکنم. چاقو به تشک رسیده و آن را هم پاره میکند. آندرال از حرکت می ایستد. دهانش باز مانده است و چشمانش همانطور ناباورانه به سمت سقف دوخته شده اند. چاقو را بیرون میکشم. دوست دارم بمانم و کمی با جسدش کار کنم ولی میترسم که دیر شود. تالام فرد نسبتا ثروتمندی است. کمتر کسی است که بتواند خانه ای دو طبقه و به این زیبایی داشته باشد. از پله ها با آرامش پایین میروم. روی یکی از دیوار ها یک سپر میخ شده است و شمعدانی قدیمی نیز روی میز قرار گرفته است. یک اتاق در سمت راست قرار دارد که بدون شک اتاق خواب تالام و زنش است. کنار آن آشپزخانه ای است که روی اجاق سفالی اش همچنان دیگ سنگی کوچکی از غدا قرار دارد. به طرف اتاق میروم و با خود با آرامشی خاص تکرار میکنم:
مسیح در خون غسل داده میشود...
درب اتاق را باز میکنم. تالام و هلا روی تخت خفته اند و از اتفاقی که قرار است برایشان بیفتد هیچ اطلاعی ندارند. بالای سر تالام میروم. پیرمرد را دوست دارم. با وجود یهودی بودن کمک زیادی به کلیسا کرده است ولی ذره ای احساس تاسف نمیکنم. لایق مرگی ساده است پس فورا چاقو را در پیشانی اش فرو میکنم و دستم را روی دهانش میگذارم. چشمان پیرمرد باز نمیشوند. هیچ حرکتی نمیکند. به سادگی و در لحظه تمام کرده است. خوشحالم که آسوده مرد. چاقو را به آرامی در میاورم. خون از روی آن میچکد. بالای سر هلا میروم و رشد نفرتی عجیب را درونم حس میکنم. دستم را روی دهانش میگذارم و همین باعث میشود تا از خواب بپرد. با دستم او را سفت به تخت فشار میدهم. پایه های چوبی تخت صدای ریزی میدهند ولی مقاومت میکنند.هلا با ترس به صورتم خیره میشود. وقتی چاقو را در دستانم میبیند حدس میزند برای چه اینجایم. دستم را بالا میاورم و پارچه ای که با آن صورتم را پوشانده ام پایین میکشم. جیغی خفه میکشد. تلاش میکند بایستد ولی من چاقو را فورا وارد شکمش میکنم. مینالد. میخواهم صدای فریاد هایش را بشنوم. میخواهم درد کشیدن را درون چشمانش احساس کنم و همانگونه که عزرائیل روح را در خود میکشد ترس را از وجودش بیرون بکشم. دستم را برمیدارم. هلا ناله میکند و نفرین میکند. در پاسخ فقط یک جمله میگویم:
مسیح با خون غسل داده خواهد شد
سپس چاقو را درون شکمش به سمت بالا و قفسه سینه اش میکشم و هلا فریادی از درد میکشد. شکل گرفتن لذتی عجیب را درون خود حس میکنم. دستان هلا بالا میایند تا گلویم را بگیرد ولی من چاقو را بالا تر میکشم. پاره شدن قلبش را احساس میکنم. هلا فریاد دیگری میکشد و سپس دستانش شل میشوند. کار من هنوز تمام نشده. چاقو را کمی بیشتر بالا میکشم سپس درست به جایی که قلبش باید قرار داشته باشند پایین میکشم. کمی به سمت چپ و کمی به سمت راست. ...
#Unsainted
به تصویر خودم در آینه خیره میشوم و لبخند میزنم. شنل سیاهی را برمیدارم و بر تن میکنم. درست مانند عبایی است که صبح ها بر تن میکنم ولی مشکی است. صورتم را تکه ای پارچه میپوشانم و چاقوی تیزی را زیر لباسم مخفی میکنم. به صلیبی که بر گردن دارم دست میکشم و لبخند میزنم. کلاه شنل را روی سرم میندازم و از خانه خارج میشوم. ساعت 2 شب است. شهر در خاموشی مطلق فرا رفته است و تنها صدای خیابان ها صدای کوبیده شدن کفش هایم بر روی سنگفرش خشک خیابان است. پس از حدود 10 دقیقه رفتن بالاخره به خانه شان میرسم. پنجره یکی از اتاق های بالایی باز است. حسی به من میگوید که به راحتی میتوانم از پس این دیوار بر بیایم پس به این حس اعتماد میکنم. دستم را به لای شیار های بین آجر های خشک دیوار میکنم و آرام خودم را بالا میکشم. به محض اینکه به قتل فکر میکنم بالا رفتن از دیوار برایم راحت تر میشود و در کسری از ثانیه خود را داخل اتاق ریموند میبینم. خوشبختانه کسی آنجا نیست. آرام به سمت راه پله میروم و به راهرویی کوتاه میرسم. اتاق برادر ریموند در سمت دیگر راهرو قرار دارد. آهسته به سمت آن قدم برمیدارم. باید بیصدا کار کنم. اگر مادر ریموند ماجرا را فهمیده باشد یعنی تمام خانواده هم در جریانند و این بدین معنی است ممکن است به زودی لو بروم. نباید بگذارم چنین اتفاقی بیفتد. درب اتاق را باز میکنم و داخل میشوم. آندرال 13 سال بیشتر سن ندارد. چه عدد زیبایی. لبخندی شیرین بر روی لبانم شکل میگیرد و به سمت پیکر نحیف کودک میپرم. چاقو را بلافاصله در گلوی آندرال فرو میکنم و پسرک از خواب مبپرد. با خس خس تلاش میکند ولی من در جواب چاقو را میچرخانم. چشمانش در حدقه میچرخند و دهانش پر از خون میشوند. دستانش لحاف روی تخت را چنگ میزنند و پاهایش را دیوانه وار تکان میدهد. از دیدن زجرش به طرز عجیبی لذت میبرم ولی وقت ندارم. چاقو را کامل فشار میدهم و بریدن گوشت و استخوان را حس میکنم. چاقو به تشک رسیده و آن را هم پاره میکند. آندرال از حرکت می ایستد. دهانش باز مانده است و چشمانش همانطور ناباورانه به سمت سقف دوخته شده اند. چاقو را بیرون میکشم. دوست دارم بمانم و کمی با جسدش کار کنم ولی میترسم که دیر شود. تالام فرد نسبتا ثروتمندی است. کمتر کسی است که بتواند خانه ای دو طبقه و به این زیبایی داشته باشد. از پله ها با آرامش پایین میروم. روی یکی از دیوار ها یک سپر میخ شده است و شمعدانی قدیمی نیز روی میز قرار گرفته است. یک اتاق در سمت راست قرار دارد که بدون شک اتاق خواب تالام و زنش است. کنار آن آشپزخانه ای است که روی اجاق سفالی اش همچنان دیگ سنگی کوچکی از غدا قرار دارد. به طرف اتاق میروم و با خود با آرامشی خاص تکرار میکنم:
مسیح در خون غسل داده میشود...
درب اتاق را باز میکنم. تالام و هلا روی تخت خفته اند و از اتفاقی که قرار است برایشان بیفتد هیچ اطلاعی ندارند. بالای سر تالام میروم. پیرمرد را دوست دارم. با وجود یهودی بودن کمک زیادی به کلیسا کرده است ولی ذره ای احساس تاسف نمیکنم. لایق مرگی ساده است پس فورا چاقو را در پیشانی اش فرو میکنم و دستم را روی دهانش میگذارم. چشمان پیرمرد باز نمیشوند. هیچ حرکتی نمیکند. به سادگی و در لحظه تمام کرده است. خوشحالم که آسوده مرد. چاقو را به آرامی در میاورم. خون از روی آن میچکد. بالای سر هلا میروم و رشد نفرتی عجیب را درونم حس میکنم. دستم را روی دهانش میگذارم و همین باعث میشود تا از خواب بپرد. با دستم او را سفت به تخت فشار میدهم. پایه های چوبی تخت صدای ریزی میدهند ولی مقاومت میکنند.هلا با ترس به صورتم خیره میشود. وقتی چاقو را در دستانم میبیند حدس میزند برای چه اینجایم. دستم را بالا میاورم و پارچه ای که با آن صورتم را پوشانده ام پایین میکشم. جیغی خفه میکشد. تلاش میکند بایستد ولی من چاقو را فورا وارد شکمش میکنم. مینالد. میخواهم صدای فریاد هایش را بشنوم. میخواهم درد کشیدن را درون چشمانش احساس کنم و همانگونه که عزرائیل روح را در خود میکشد ترس را از وجودش بیرون بکشم. دستم را برمیدارم. هلا ناله میکند و نفرین میکند. در پاسخ فقط یک جمله میگویم:
مسیح با خون غسل داده خواهد شد
سپس چاقو را درون شکمش به سمت بالا و قفسه سینه اش میکشم و هلا فریادی از درد میکشد. شکل گرفتن لذتی عجیب را درون خود حس میکنم. دستان هلا بالا میایند تا گلویم را بگیرد ولی من چاقو را بالا تر میکشم. پاره شدن قلبش را احساس میکنم. هلا فریاد دیگری میکشد و سپس دستانش شل میشوند. کار من هنوز تمام نشده. چاقو را کمی بیشتر بالا میکشم سپس درست به جایی که قلبش باید قرار داشته باشند پایین میکشم. کمی به سمت چپ و کمی به سمت راست. ...