یک تپش شیرین ( ۱۲ ) :
امتحانات پایان ترم هم برگزار شد، گرمای تابستان امان همه را بریده بود.دانشجویان چند روزی را پس از امتحانات در دانشگاه ماندند تا نتیجه ی زحمت های شان را ببینند.گریه ها و خنده ها این روزها بیشتر شده بود و ناگفته نماند گریه ها قریب به اتفاق متعلق به دخترها بود.هر جوری بود با نمرات بهتری نسبت به ترم اول قبول شدم.زمان خداحافظی کم کم نزدیک می شد.خوشحالیش برای دیدار خانواده از بار سنگین دوری می کاست.یک روز صبح وقتی باهم نشسته بودیم و به منظره ی زیبای پشت سلف نگاه می کردیم ،گفت :
تابستان را چکار میکنی ؟
گفتم : فعلا کار چندانی ندارم ، اما فکر کنم کمی به خواهرم کمک کنم
- مگر چکار می کند ؟
- فرش ، از دو سه سال قبل باهم فرش می کنیم.وقتی دانش آموز پیش دانشگاهی بودم تا اواخر آبان درس چندانی نمی خواندم و بعدازظهرها فرش می کردم تا اولی را تمام کردیم.بیشتر معلم ها فکر می کردند امسال حوصله ی درس خواندن ندارم اما ماجرا چیز دیگری بود ...
- چه خوب ! پس مشغولی ...
- البته بیشتر مطالعه و سفر رو دوست دارم ، خیلی دلم میخواد یک دوربین عکاسی بخرم
- عکاسی جالبه منم دوست دارم ،
- خودت میخوای چکار کنی ؟
- فعلا برنامه ی خاصی ندارم ، تو که اهل سفر هستی یک سری هم بیا شهر ما
- اتفاقا تو فکرش هستم ، طبیعت زیبای آنجا خیلی وقته وسوسه م میکنه
- ایمان ...!!
- جانم ....
- برنامه ت چیه ؟ چکار کنیم ؟ به خانواده م بگم ؟ کی میایی خواستگاری ؟
سرش را پایین انداخته بود ، چیزی نگرانش می کرد.با کفش هایش با چند برگی که آنجا افتاده بود بازی می کرد و دست هایش را روی لبه های صندلی گذاشته بود . گفت :
خواستگار دارم ، از طرف خانواده تو فشارم . پسر داییم ...
اولین بار بود که بیشتر نزدیک میشدم ،هنوز دست هایش را لمس نکرده بودم ، دلم می خواست بگیرمش اما نمی توانستم.هنوز مال من نبود،گفتم :
چند وقته ؟
- چند ماهی میشه ،اما من ازدواج فامیلی دوست ندارم،پسر خوبی است ، وضع مادی خوبی هم داره.اما رغبتی به ازدواج باهاش ندارم.
- خب ،پس فعلا مشکلی نداریم.چرا به خودش نمی گی ؟
- خودمم خواستم بهش بگم ،اما بیشتر بخاطر مادرم نگفتم .پدرم هم زیاد دوست نداره ،اما اختیار رو گذاشته دست خودم.
- منم با پدرم مشورت می کنم ،ببینم چی میگن،تلفنی می تونی صحبت کنیم ؟
- آره ، منتظرت خواهم بود ...
ادامه دارد ....
🌺🌺🌸🌺
@salam_58
امتحانات پایان ترم هم برگزار شد، گرمای تابستان امان همه را بریده بود.دانشجویان چند روزی را پس از امتحانات در دانشگاه ماندند تا نتیجه ی زحمت های شان را ببینند.گریه ها و خنده ها این روزها بیشتر شده بود و ناگفته نماند گریه ها قریب به اتفاق متعلق به دخترها بود.هر جوری بود با نمرات بهتری نسبت به ترم اول قبول شدم.زمان خداحافظی کم کم نزدیک می شد.خوشحالیش برای دیدار خانواده از بار سنگین دوری می کاست.یک روز صبح وقتی باهم نشسته بودیم و به منظره ی زیبای پشت سلف نگاه می کردیم ،گفت :
تابستان را چکار میکنی ؟
گفتم : فعلا کار چندانی ندارم ، اما فکر کنم کمی به خواهرم کمک کنم
- مگر چکار می کند ؟
- فرش ، از دو سه سال قبل باهم فرش می کنیم.وقتی دانش آموز پیش دانشگاهی بودم تا اواخر آبان درس چندانی نمی خواندم و بعدازظهرها فرش می کردم تا اولی را تمام کردیم.بیشتر معلم ها فکر می کردند امسال حوصله ی درس خواندن ندارم اما ماجرا چیز دیگری بود ...
- چه خوب ! پس مشغولی ...
- البته بیشتر مطالعه و سفر رو دوست دارم ، خیلی دلم میخواد یک دوربین عکاسی بخرم
- عکاسی جالبه منم دوست دارم ،
- خودت میخوای چکار کنی ؟
- فعلا برنامه ی خاصی ندارم ، تو که اهل سفر هستی یک سری هم بیا شهر ما
- اتفاقا تو فکرش هستم ، طبیعت زیبای آنجا خیلی وقته وسوسه م میکنه
- ایمان ...!!
- جانم ....
- برنامه ت چیه ؟ چکار کنیم ؟ به خانواده م بگم ؟ کی میایی خواستگاری ؟
سرش را پایین انداخته بود ، چیزی نگرانش می کرد.با کفش هایش با چند برگی که آنجا افتاده بود بازی می کرد و دست هایش را روی لبه های صندلی گذاشته بود . گفت :
خواستگار دارم ، از طرف خانواده تو فشارم . پسر داییم ...
اولین بار بود که بیشتر نزدیک میشدم ،هنوز دست هایش را لمس نکرده بودم ، دلم می خواست بگیرمش اما نمی توانستم.هنوز مال من نبود،گفتم :
چند وقته ؟
- چند ماهی میشه ،اما من ازدواج فامیلی دوست ندارم،پسر خوبی است ، وضع مادی خوبی هم داره.اما رغبتی به ازدواج باهاش ندارم.
- خب ،پس فعلا مشکلی نداریم.چرا به خودش نمی گی ؟
- خودمم خواستم بهش بگم ،اما بیشتر بخاطر مادرم نگفتم .پدرم هم زیاد دوست نداره ،اما اختیار رو گذاشته دست خودم.
- منم با پدرم مشورت می کنم ،ببینم چی میگن،تلفنی می تونی صحبت کنیم ؟
- آره ، منتظرت خواهم بود ...
ادامه دارد ....
🌺🌺🌸🌺
@salam_58