Forward from: سلام هستم لویی بویم28
حاجی وارد خونه شد و عبا و عمامه ش رو به سرعت سمت پشتی پرت کرد.
با ترس نگاهش کردم که نگاه سرد و خشنشو بهم دوخت و بهم گفت رو زانو هات باش سیدم تا بیام.
بلند شدم و رساله ی اقا رو گذاشتم تو طاقچه و عمامه از سر بردم و لباس هام رو دراوردم و روی قالی گل گلی پارچه ای سفید پهن کردم و روی دست و پاهام ایستادم .
حاجی اومد بیرون و دیدم داره زیر لب ذکر میگه و تسبیحشو تو هوا میچرخونه و عصاش در دست دیگه ایشه.
با عصاش روی باسنم کوبید و گفت به ازای هر ضریه میگی لبیک یا خامنه ای.
لب هامو گزیدم و بلند اسم عاقا رو گفتم
حاجی تا دسته توم بود و داشت تلمبه میزد که به اوج رسید و با ذکر یا خمینی داخلم ارضا شد
اما وقتی نوبت به رفع خستگی دودول من شد نگاهی به تابلوی اقا انداخت و لب هاش رو گزید و با دو دست بر سر کوبید
من رو به حموم برد و با لیف پف پفی و شامپو توت فرنگی شست و وقتی بیرون اومدیم موهامو خشک کرد و لباسام رو تنم کرد و برای اینکه از دل اقا دراریم عبا تن کردیم و نماز خوندیم و توبه کردیم.