رمان پرطرفدار "معذرت"
#part_5🖤
" شهاب "
نگاهمو از جای خالیش گرفتم و به دریا خیره شدم . موج ها از یکدیگر سبقت میگرفتن و انگار باهم مسابقه گذاشته بودن . چهره دختره هنوز جلوی چشمام بود . اسمش چی بود؟؟ چیترا؟! اره اسمش چیترا بود . وقتی از بالای عینک نگاهش کردم چشمهای عسلیش زودتر از هرچیزی به چشمم اومد . چشم عسلی! تنها چیزی که از قبل اون تصادف یادم میاد. باصدای زنگ گوشیم از فکر بیرون اومدم ، عکس علی رو صفحه گوشیم چشمک میزد.تماس و وصل کردم :
_جانم علی
+شهاب شام گرفتم چند دقیقه دیگه میرسم میزو بچین تا بیام
بلند شدم :
_باشه میبینمت
تماس و قطع کردم و نگاهمو به دریا دادم ، از دیدن این منظره هیچوقت سیر نمیشدم بلاخره از دریا دل کندم و به سمت ویلای خودمون راه افتادم.
دوتالیوان رو میز گذاشتم و ی نوشابه از یخچال برداشتم و تو پارچ یخ ریختم. همزمان با تموم شدم کارم صدای علی تو خونه پیچید :
+عشقت اومد شهاب جون کجایی نمیخوای بیای استقبالم؟؟
لبخندی از حرفاش روی لبم جا گرفت از تو آشپزخونه بلند گفتم:
_اینجام علی بیا
ی لیوان نوشابه براش ریختم که بعد چند ثانیه با دوتا جعبه پیتزا توی قاب در ظاهر شد . رفتم سمتش ، پیتزا هارو ازش گرفتم لیوان و بدستش دادم . پیتزاهارو روی میز گذاشتم و به سمت یخچال رفتم . همونطوری که دنبال سس میگشتم گفتم :
_کجا بودی علی چقد دیر اومدی
لیوان نوشابه ای که دستش بود و یدفعه سر کشید :
+دنبال کارای سالن بودم بعدم رفتم یجا واسه بچه ها پیدا کنم
بلاخره سس و پیدا کردم و رفتم روبروی علی پشت میز نشستم.
جعبه پیتزامو باز کردم :
_خب چیشد جایی پیدا کردی ؟؟
سری تکون داد :
+ی ویلا براشون گرفتم همین نزدیکیه
@shahab_mozafariii
#part_5🖤
" شهاب "
نگاهمو از جای خالیش گرفتم و به دریا خیره شدم . موج ها از یکدیگر سبقت میگرفتن و انگار باهم مسابقه گذاشته بودن . چهره دختره هنوز جلوی چشمام بود . اسمش چی بود؟؟ چیترا؟! اره اسمش چیترا بود . وقتی از بالای عینک نگاهش کردم چشمهای عسلیش زودتر از هرچیزی به چشمم اومد . چشم عسلی! تنها چیزی که از قبل اون تصادف یادم میاد. باصدای زنگ گوشیم از فکر بیرون اومدم ، عکس علی رو صفحه گوشیم چشمک میزد.تماس و وصل کردم :
_جانم علی
+شهاب شام گرفتم چند دقیقه دیگه میرسم میزو بچین تا بیام
بلند شدم :
_باشه میبینمت
تماس و قطع کردم و نگاهمو به دریا دادم ، از دیدن این منظره هیچوقت سیر نمیشدم بلاخره از دریا دل کندم و به سمت ویلای خودمون راه افتادم.
دوتالیوان رو میز گذاشتم و ی نوشابه از یخچال برداشتم و تو پارچ یخ ریختم. همزمان با تموم شدم کارم صدای علی تو خونه پیچید :
+عشقت اومد شهاب جون کجایی نمیخوای بیای استقبالم؟؟
لبخندی از حرفاش روی لبم جا گرفت از تو آشپزخونه بلند گفتم:
_اینجام علی بیا
ی لیوان نوشابه براش ریختم که بعد چند ثانیه با دوتا جعبه پیتزا توی قاب در ظاهر شد . رفتم سمتش ، پیتزا هارو ازش گرفتم لیوان و بدستش دادم . پیتزاهارو روی میز گذاشتم و به سمت یخچال رفتم . همونطوری که دنبال سس میگشتم گفتم :
_کجا بودی علی چقد دیر اومدی
لیوان نوشابه ای که دستش بود و یدفعه سر کشید :
+دنبال کارای سالن بودم بعدم رفتم یجا واسه بچه ها پیدا کنم
بلاخره سس و پیدا کردم و رفتم روبروی علی پشت میز نشستم.
جعبه پیتزامو باز کردم :
_خب چیشد جایی پیدا کردی ؟؟
سری تکون داد :
+ی ویلا براشون گرفتم همین نزدیکیه
@shahab_mozafariii