#سراب
#پارت60
پیراهن بلند نقره ای رنگم را پوشیدم و به آرایش چشمانم نگاه کردم، این بار چشمانم رنگ خودش بود، همان رنگ قهوه ای که به نظر او خاص بود!
روی صندلی نشستم و آرایشگر ماهرانه موهایم را درست کرده و از من چیزی شبیه به ملکه ی برفی ساخت... زیبا و پر غرور... با نگاهی تاثیر گذار!
با لبخند تشکر کرده و مانتو پوشیدم و به امیر زنگ زدم.
- بله؟
- کجایی؟
- میام حالا... کار دارم.
- من کارم تموم شده، کی میای؟
- نیم ساعت یا چهل دقیقه دیگه!
- وای دیره امیر، آتلیه هم نوبت دارم باید بریم.
- کی بهت گفته بری نوبت بگیری؟ من نمیام... خودت برو، کارت تموم شد بگو بیام دنبالت.
دلم می شکند... از لحن بی تفاوتش... از درک کمش... از این بی خیالی و اهمیت ندادنش به من!
- لازم نکرده، نه عکس می خوام، نه می خوام بیای دنبالم... خودم می رم.
- کجا می ری؟ مگه بی صاحابی که خودت می ری؟
- لابد بی صاحابم دیگه!
- منو دیوونه نکن ساغر، داری دیوونه ام می کنی!
صدای من هم مثل صدای او بالا می رود.
- دیوونه هستی، امشب عروسی برادرمه، برام شب مهمیه... دلم می خواست بیای دنبالم و با هم بریم عکس بگیریم، آنقدر برات مهم نیستم که بیای یه دونه عکس یادگاری با هم بگیریم.
بغض صدایم را می شنود و کمی نرمش در لحنش ایجاد می شود.
- من که نمی گم نمیام، می گم بمون میام دنبالت.
- حرفتو عوض نکن، گفتی خودت برو عکس بگیر تا بیام، برم بجای شوهرم ستونو بغل کنم عکس بگیرم؟!
من عصبانی هستم و او از لحنم می خندد، می خندد و صدایش خط روی اعصابم می کشد.
- ستون چرا؟ خودم میام.
- لازم نکرده، من الان آژانس می گیرم می رم ویلا، تو هم زودتر کارتو تموم کن و بیا!
- ساغر...
- ادامه نده امیر، نمی خوام امشب اعصابم بیشتر از این داغون بشه، بعد از پنج سال هنوز توقعات زنتو نمی دونی!
- آره خب، منکه مثل بردیا خان عشق دوطرفه نداشتم تا دلم به دلت راه داشته باشه و همه چیزو بدونم، من فقط یه مرد بدبختم که هر کاری می کنه باز هم به چشم زنش نمیاد!
اجازه نمی دهد از حرفم دفاع کنم، قطع می کند و من را با سر دردی که به جانم افتاده تنها می گذارد، آژانس می گیرم و به سمت ویلا می روم، ویلایی که برای پدر امیر است.
باغی که تمام حیاطش با هزینه ی امیر دیزاین شده و سالنش با گل های زیبا زینت داده شده، ماشین آخرین مدلی که ماشین عروس شده و برای امیر است، نتوانستم سهند را متقاعد کنم برای امشب ماشین خودش را کالسکه ی عروسش کند، اصرار بیشترم باعث سوءتفاهم می شد و گمان می کرد خساست می کنم، هر چند که با شناختی که از بیتا دارم می دانم او هم مایل به این کار نیست اما این پول لعنتی مُرده را زنده می کند و برادر را از خواهرش جدا!
امیر به واسطه ی ثروتش در خانواده ام نفوذ زیادی دارد، به تمام خواسته هایش می رسد و طوری دورت می زند که خودت هم متوجه نمی شوی!
نفس عمیقی می کشم و از ماشین پیاده می شوم، کرایه را حساب می کنم و از راننده تشکر می کنم.
روی پاشنه ی پا می چرخم و به محض نگاه به در ورودی ویلا با او چشم تو چشم می شوم، بدنم به لرزه می افتد و دستانم یخ می زنند، گویی به قطب آمده ام.
@Shivaroman
#پارت60
پیراهن بلند نقره ای رنگم را پوشیدم و به آرایش چشمانم نگاه کردم، این بار چشمانم رنگ خودش بود، همان رنگ قهوه ای که به نظر او خاص بود!
روی صندلی نشستم و آرایشگر ماهرانه موهایم را درست کرده و از من چیزی شبیه به ملکه ی برفی ساخت... زیبا و پر غرور... با نگاهی تاثیر گذار!
با لبخند تشکر کرده و مانتو پوشیدم و به امیر زنگ زدم.
- بله؟
- کجایی؟
- میام حالا... کار دارم.
- من کارم تموم شده، کی میای؟
- نیم ساعت یا چهل دقیقه دیگه!
- وای دیره امیر، آتلیه هم نوبت دارم باید بریم.
- کی بهت گفته بری نوبت بگیری؟ من نمیام... خودت برو، کارت تموم شد بگو بیام دنبالت.
دلم می شکند... از لحن بی تفاوتش... از درک کمش... از این بی خیالی و اهمیت ندادنش به من!
- لازم نکرده، نه عکس می خوام، نه می خوام بیای دنبالم... خودم می رم.
- کجا می ری؟ مگه بی صاحابی که خودت می ری؟
- لابد بی صاحابم دیگه!
- منو دیوونه نکن ساغر، داری دیوونه ام می کنی!
صدای من هم مثل صدای او بالا می رود.
- دیوونه هستی، امشب عروسی برادرمه، برام شب مهمیه... دلم می خواست بیای دنبالم و با هم بریم عکس بگیریم، آنقدر برات مهم نیستم که بیای یه دونه عکس یادگاری با هم بگیریم.
بغض صدایم را می شنود و کمی نرمش در لحنش ایجاد می شود.
- من که نمی گم نمیام، می گم بمون میام دنبالت.
- حرفتو عوض نکن، گفتی خودت برو عکس بگیر تا بیام، برم بجای شوهرم ستونو بغل کنم عکس بگیرم؟!
من عصبانی هستم و او از لحنم می خندد، می خندد و صدایش خط روی اعصابم می کشد.
- ستون چرا؟ خودم میام.
- لازم نکرده، من الان آژانس می گیرم می رم ویلا، تو هم زودتر کارتو تموم کن و بیا!
- ساغر...
- ادامه نده امیر، نمی خوام امشب اعصابم بیشتر از این داغون بشه، بعد از پنج سال هنوز توقعات زنتو نمی دونی!
- آره خب، منکه مثل بردیا خان عشق دوطرفه نداشتم تا دلم به دلت راه داشته باشه و همه چیزو بدونم، من فقط یه مرد بدبختم که هر کاری می کنه باز هم به چشم زنش نمیاد!
اجازه نمی دهد از حرفم دفاع کنم، قطع می کند و من را با سر دردی که به جانم افتاده تنها می گذارد، آژانس می گیرم و به سمت ویلا می روم، ویلایی که برای پدر امیر است.
باغی که تمام حیاطش با هزینه ی امیر دیزاین شده و سالنش با گل های زیبا زینت داده شده، ماشین آخرین مدلی که ماشین عروس شده و برای امیر است، نتوانستم سهند را متقاعد کنم برای امشب ماشین خودش را کالسکه ی عروسش کند، اصرار بیشترم باعث سوءتفاهم می شد و گمان می کرد خساست می کنم، هر چند که با شناختی که از بیتا دارم می دانم او هم مایل به این کار نیست اما این پول لعنتی مُرده را زنده می کند و برادر را از خواهرش جدا!
امیر به واسطه ی ثروتش در خانواده ام نفوذ زیادی دارد، به تمام خواسته هایش می رسد و طوری دورت می زند که خودت هم متوجه نمی شوی!
نفس عمیقی می کشم و از ماشین پیاده می شوم، کرایه را حساب می کنم و از راننده تشکر می کنم.
روی پاشنه ی پا می چرخم و به محض نگاه به در ورودی ویلا با او چشم تو چشم می شوم، بدنم به لرزه می افتد و دستانم یخ می زنند، گویی به قطب آمده ام.
@Shivaroman