نوزده ساله ام با گونه های کک و مکی، دهانی افتاده و چشمهای خواب دار.. چله ی اول زمستان گذشته است و شیر آب یخ بسته ولی همین غنیمت است که می توانم ده دقیقه از تنهایی اتاقها فرار کنم بنشینم بر لبه ی حوض سنگیِ چار گوش که شب خودش را توی شکمش انداخته .. ماه قرص کامل است گرد مثل صورت زبیده با لکه هایی که واقعی اند .
زبیده! که وقتی خانه ی ما می آمد دویده خودم را می رساندم به بقچه ی لباس ها که مادر آن ها را در زیر پله ی اتاق بی بی روی هم گذاشته بود و رویشان یک پارچه ی گلدوزی دست دوز انداخته بود . خودش آن را دوخته بود با نخ های صورتی و سبز .گلهای چاق و کج و کوله و برگهای خوشبخت..هر بار که کار خوبی می کردم می گفت: سبز شوی بره ام..
و من مثل یک بره ی خوب می رفتم سمت باغچه ی دور حیاط و خوشبختی را در دهان سبز شده ی خاکش می دیدم.. زبیده می آمد با لباس های مهمانی و موهای مغرور روغن زده که در نظرم زیبا بود .. ساعتها با بالشت های کوچک و لباسهای قدیمی ام عروسک های لته ای میساختیم و چقدر مادران خوبی بودیم با تعارفهایی الکی در بشقاب های خالی میوه .. استکان های خالی چای و شام و نهارهای دروغی .. و خوشبخت بودیم که کودکی بخش عظیمی از خوشبختی هر آدم است..
بعد یکباره قد کشیدیم گونه هایمان سرخ شد و دوستی مان با عروسی زبیده تمام شد و رفت.
نشسته ام به شستن ظرفهای شام ..شب در حوض شب در حیاط آجری.. شب روی پله ها..روی دیوار.. شب خودش را در روی زندگی انداخته با چشمی درشت و کک هایی روشن بر پوست تیره اش.
هاااا می کنم در دهان حیاط و توده ی غمگینی از صدایم می رود سمت آسمان ..
بی بی میگفت: آسمان مرد است باید سرت را از او بپوشانی و در چارده سالگی نباید قرمز بپوشی و زیر آسمان بروی که اگر بروی رعد و برقش را می فرستد و تو را می برد عروس خودش می کند ،می گفت: تمام این ستاره ها دخترهای چارده ساله اند ..
زل می زنم به دختران قرمز پوش و دستهای لابد حنا بسته شان با چارقدهایی که حتما نقره ی اصلند که از این فاصله هم جلایش دارند..
فکر می کنم به زنان شوهر مرده که کاش آسمان آنها را ببرد برای خودش که وقت باران چشمهای سخاوتمندتری دارند
ظرفهای را شسته ام و هنوز نشسته ام ..شب سایه اش افتاده حالا کنارم و رد شدن گربه را نشان می دهد از دیوار..
#سیده_تکتم_حسینی
#شب_های_بی_روزن
@t_hosseyni
زبیده! که وقتی خانه ی ما می آمد دویده خودم را می رساندم به بقچه ی لباس ها که مادر آن ها را در زیر پله ی اتاق بی بی روی هم گذاشته بود و رویشان یک پارچه ی گلدوزی دست دوز انداخته بود . خودش آن را دوخته بود با نخ های صورتی و سبز .گلهای چاق و کج و کوله و برگهای خوشبخت..هر بار که کار خوبی می کردم می گفت: سبز شوی بره ام..
و من مثل یک بره ی خوب می رفتم سمت باغچه ی دور حیاط و خوشبختی را در دهان سبز شده ی خاکش می دیدم.. زبیده می آمد با لباس های مهمانی و موهای مغرور روغن زده که در نظرم زیبا بود .. ساعتها با بالشت های کوچک و لباسهای قدیمی ام عروسک های لته ای میساختیم و چقدر مادران خوبی بودیم با تعارفهایی الکی در بشقاب های خالی میوه .. استکان های خالی چای و شام و نهارهای دروغی .. و خوشبخت بودیم که کودکی بخش عظیمی از خوشبختی هر آدم است..
بعد یکباره قد کشیدیم گونه هایمان سرخ شد و دوستی مان با عروسی زبیده تمام شد و رفت.
نشسته ام به شستن ظرفهای شام ..شب در حوض شب در حیاط آجری.. شب روی پله ها..روی دیوار.. شب خودش را در روی زندگی انداخته با چشمی درشت و کک هایی روشن بر پوست تیره اش.
هاااا می کنم در دهان حیاط و توده ی غمگینی از صدایم می رود سمت آسمان ..
بی بی میگفت: آسمان مرد است باید سرت را از او بپوشانی و در چارده سالگی نباید قرمز بپوشی و زیر آسمان بروی که اگر بروی رعد و برقش را می فرستد و تو را می برد عروس خودش می کند ،می گفت: تمام این ستاره ها دخترهای چارده ساله اند ..
زل می زنم به دختران قرمز پوش و دستهای لابد حنا بسته شان با چارقدهایی که حتما نقره ی اصلند که از این فاصله هم جلایش دارند..
فکر می کنم به زنان شوهر مرده که کاش آسمان آنها را ببرد برای خودش که وقت باران چشمهای سخاوتمندتری دارند
ظرفهای را شسته ام و هنوز نشسته ام ..شب سایه اش افتاده حالا کنارم و رد شدن گربه را نشان می دهد از دیوار..
#سیده_تکتم_حسینی
#شب_های_بی_روزن
@t_hosseyni