افرایی رو به یاد میارم که تند تند توی اتاقش راه میرفت و فروغ میخوند. فروغ میخوند تا گریهش نگیره. فروغ میخوند تا زنده بمونه و بتونه برگرده مسئلهی فیزیک حل کنه.
دلش گریه میخواست تا یکم آروم شه. ولی نمیشد. وقت نداشت. باید برمیگشت و درس میخوند.
دلش گریه میخواست تا یکم آروم شه. ولی نمیشد. وقت نداشت. باید برمیگشت و درس میخوند.