تا حالا این طوری دلم به حال خودم نسوخته بود، این عجزی که توش گیر کردم داره خفه م میکنه اینکه باید برای نجات دست به کار هایی بزنم که توی ذهنم باهاشون مخالفم اینکه حتی نمیدونم این راه ها چقدر اثر بخشن اینکه هر لحظه از شنیدن یه سری حرف میترسیدم و امشب بخشیشون رو شنیدم..