#۷۶
چشم های سبز او بدون مکث به من خیره بود :
- اما تو هیچ کدوم رو نمی خوای
- من این رو نگفتم .فقط گفتم الان زمان خوبی برای رابطه داشتن با تو نیست
با احتیاط به خودم یادآوری کردم که قرار نیست رو بدنش بپرم .قصد انجامش رو ندارم ، نه به این زودی ، نه با آدمی مثل السید.
سوکی جدید ، سوکی منعطف ، یک اشتباه را دو بار انجام نمی دهد . من دوبار به جای اولم برگشتم ( اگه شما توسط دو مرد که خیلی از شما دورند پس زده بشید دوباره باکره می شید؟ )
السید من را به سختی در آغوش گرفت و بوسه ای روی گونه ام کاشت و در حالی که من غرق در افکارم بودم از آنجا رفت
کمی بعد از رفتن السید تری از کار دست کشید و من از لباس پرشم به لباس کارم برگشتم
عصر هوا سرد شد پس من ژاکت قرضی جیسون را پوشیدم که کمی بوی جیسون را می داد.
کمی از جاده منحرف شدم تا لباس صورتی _ سیاه تارا را به خانه اش برسانم .ماشینش آنجا نبود پس من فهمیدم که هنوز در مغازه است. من به خودم اجازه وارد شدن دادم تا به اتاق او بروم و کیسه پلاستیکی را در کمد لباسهایش بگذارم . خانه تاریک بود درست مثل بیرون .
ناگهان اعصاب من با اضطراب هشدار دادند .من نباید اینجا باشم من از کمد لباس دور شدم و به اتاق خیره شدم .قبل از این که موفق به کنترل خودم شوم ، به نفس نفس زدن افتادم .این که به آن ها نشان دهید ترسیدید مثل این است که پارچه قرمزی مقابل گاو نری بگیرید .
نمی توانستم میکی را ببینم تا حالت صورت او را تشخیص دهم البته اگر صورت او حالتی قابل تشخیص داشت .او پرسید:
- مسئول بار جدید مارلوت کجاییه ؟
انتظار هر چیزی به جز را این داشتم .گفتم :
- وقتی که به سم شلیک شد ما خیلی سریع احتیاج به مسئول باری جدید داشتیم، بنابراین اون رو از شروپورت قرض گرفتیم .از بار خون آشام ها
- آیا اون برای مدت طولانی اونجا بود؟
من درحالی که تلاش می کردم حیرت و ترسم را کنترل کنم گفتم :
- نه .اصلا
میکی سرش را تکان داد، انگار چیزی را تایید می کرد و گفت :
- از اینجا برو بیرون
صدای بم او خیلی آرام بود ادامه داد:
- تو اثر بدی روی تارا می ذاری تا زمانی که من ازش خسته نشدم تنها چیزی که تارا احتیاج داره منم . دیگه برنگرد
تنها راه خروج از اتاق دری بود که او آن را اشغال کرده بود ، من به خودم برای صحبت کردن اعتماد نداشتم .
تا آنجایی که می توانستم با آرامش به سمت او رفتم و نگران بودم که وقتی به او برسم حرکت می کند یا نه
احساس می کردم برای رسیدن به در سه ساعت راه رفته ام . وقتی قدم هایم را آهسته نکردم خون آشام از سر راهم کنار رفت .
نمی توانستم وقتی که از کنار او می گذرم نگاهم را از او بگیرم . اونیش هایش را به من نشان داد. می لرزیدم و برای تارا ناراحت بودم که نمی توانستم از فکر کردن به اینکه چگونه این اتفاق برای او افتاده دست بردارم . وقتی او انزجار را در صورت من دید لبخند زد .من مشکل تارا را از قلبم بیرون کردم تا بعدا به آن رسیدگی کنم . شاید بعدا چیزی برای کمک به او پیدا می کردم اما تا زمانی که او مایل به ادامه دادن با این هیولا بود راهی برای کمک کردن به او پیدا نمی کردم.
وقتی من ماشینم را پشت ماشین مارلوت پارک کردم ، سویتی دیس آرت مشغول کشیدن سیگار بود حتی با وجود پیش بند سفیدش او خیلی خوب به نظر می اومد .نور چراغ ها همه ی خطوط چهره او را روشن کرده بود و معلوم شد که سویتی کمی مسن تر از چیزی بود که فکر می کردم .اما هنوز هم به عنوان کسی که بیشتر روز را آشپزی می کند خیلی متناسب بود. در واقع اگر پبشبند سفید و بوی دائمی روغن نبود سویتی زن خیلی جذابی بود او از خود مانند کسی که از مورد توجه بودن سود می برد مراقبت می کرد . ما انقدر درگیر پخت و پز بودیم که من تلاش زیادی برای شناخت او نکردم .من مطمئن بودم که او دیر یا زود ( و احتمالا خیلی زود ) از اینجا میرود اما او به عنوان خوشامد گویی دستش را بلند کرد و نشان داد که مایل به صحبت با من است
چشم های سبز او بدون مکث به من خیره بود :
- اما تو هیچ کدوم رو نمی خوای
- من این رو نگفتم .فقط گفتم الان زمان خوبی برای رابطه داشتن با تو نیست
با احتیاط به خودم یادآوری کردم که قرار نیست رو بدنش بپرم .قصد انجامش رو ندارم ، نه به این زودی ، نه با آدمی مثل السید.
سوکی جدید ، سوکی منعطف ، یک اشتباه را دو بار انجام نمی دهد . من دوبار به جای اولم برگشتم ( اگه شما توسط دو مرد که خیلی از شما دورند پس زده بشید دوباره باکره می شید؟ )
السید من را به سختی در آغوش گرفت و بوسه ای روی گونه ام کاشت و در حالی که من غرق در افکارم بودم از آنجا رفت
کمی بعد از رفتن السید تری از کار دست کشید و من از لباس پرشم به لباس کارم برگشتم
عصر هوا سرد شد پس من ژاکت قرضی جیسون را پوشیدم که کمی بوی جیسون را می داد.
کمی از جاده منحرف شدم تا لباس صورتی _ سیاه تارا را به خانه اش برسانم .ماشینش آنجا نبود پس من فهمیدم که هنوز در مغازه است. من به خودم اجازه وارد شدن دادم تا به اتاق او بروم و کیسه پلاستیکی را در کمد لباسهایش بگذارم . خانه تاریک بود درست مثل بیرون .
ناگهان اعصاب من با اضطراب هشدار دادند .من نباید اینجا باشم من از کمد لباس دور شدم و به اتاق خیره شدم .قبل از این که موفق به کنترل خودم شوم ، به نفس نفس زدن افتادم .این که به آن ها نشان دهید ترسیدید مثل این است که پارچه قرمزی مقابل گاو نری بگیرید .
نمی توانستم میکی را ببینم تا حالت صورت او را تشخیص دهم البته اگر صورت او حالتی قابل تشخیص داشت .او پرسید:
- مسئول بار جدید مارلوت کجاییه ؟
انتظار هر چیزی به جز را این داشتم .گفتم :
- وقتی که به سم شلیک شد ما خیلی سریع احتیاج به مسئول باری جدید داشتیم، بنابراین اون رو از شروپورت قرض گرفتیم .از بار خون آشام ها
- آیا اون برای مدت طولانی اونجا بود؟
من درحالی که تلاش می کردم حیرت و ترسم را کنترل کنم گفتم :
- نه .اصلا
میکی سرش را تکان داد، انگار چیزی را تایید می کرد و گفت :
- از اینجا برو بیرون
صدای بم او خیلی آرام بود ادامه داد:
- تو اثر بدی روی تارا می ذاری تا زمانی که من ازش خسته نشدم تنها چیزی که تارا احتیاج داره منم . دیگه برنگرد
تنها راه خروج از اتاق دری بود که او آن را اشغال کرده بود ، من به خودم برای صحبت کردن اعتماد نداشتم .
تا آنجایی که می توانستم با آرامش به سمت او رفتم و نگران بودم که وقتی به او برسم حرکت می کند یا نه
احساس می کردم برای رسیدن به در سه ساعت راه رفته ام . وقتی قدم هایم را آهسته نکردم خون آشام از سر راهم کنار رفت .
نمی توانستم وقتی که از کنار او می گذرم نگاهم را از او بگیرم . اونیش هایش را به من نشان داد. می لرزیدم و برای تارا ناراحت بودم که نمی توانستم از فکر کردن به اینکه چگونه این اتفاق برای او افتاده دست بردارم . وقتی او انزجار را در صورت من دید لبخند زد .من مشکل تارا را از قلبم بیرون کردم تا بعدا به آن رسیدگی کنم . شاید بعدا چیزی برای کمک به او پیدا می کردم اما تا زمانی که او مایل به ادامه دادن با این هیولا بود راهی برای کمک کردن به او پیدا نمی کردم.
وقتی من ماشینم را پشت ماشین مارلوت پارک کردم ، سویتی دیس آرت مشغول کشیدن سیگار بود حتی با وجود پیش بند سفیدش او خیلی خوب به نظر می اومد .نور چراغ ها همه ی خطوط چهره او را روشن کرده بود و معلوم شد که سویتی کمی مسن تر از چیزی بود که فکر می کردم .اما هنوز هم به عنوان کسی که بیشتر روز را آشپزی می کند خیلی متناسب بود. در واقع اگر پبشبند سفید و بوی دائمی روغن نبود سویتی زن خیلی جذابی بود او از خود مانند کسی که از مورد توجه بودن سود می برد مراقبت می کرد . ما انقدر درگیر پخت و پز بودیم که من تلاش زیادی برای شناخت او نکردم .من مطمئن بودم که او دیر یا زود ( و احتمالا خیلی زود ) از اینجا میرود اما او به عنوان خوشامد گویی دستش را بلند کرد و نشان داد که مایل به صحبت با من است