این قسمت شروع میشه با میریا که بعد از چند هفته ریمارو برای باز کردن باند چشاش اورده بیمارستان
ریما به ارومی دست میریا رو فشار داد و گفت مادر میخوام یه چیزی بهتون بگم ..
راستش من ..یه دروغ خیلی بد بهتون گفتم ..میریا با تعجب پرسید دروغ!؟
ریما با تاسف جواب داد اره ..بهتون دروغ گفتم که آرشانا داره حالش خوب میشه..این موضوع حقیقت نداشت ..من ..برای خوشحال کردن شما مجبور شدم ..مادر ..لطفا منو ..میریا دستشو گذاش رو دهن ریما و درحالی که ناراحت شده بود بغض کرد و گفت نیازی نیس عذرخواهی کنی دخترم ..میدونی یه اشتباه زمانی تبدیل به یه گناه میشه که به جای اصلاح بخوای انکارش کنی .. تو حقیقتو خودت بهم گفتی و نذاشتی اشتباهت تبدیل به گناه بشه همین برای من کافیه ...خودتو ناراحت نکن چون من ایمان دارم که خدا یه روز حال آرشانا رو هم خوب میکنه
ریما گفت مادر ..شما ..فکر میکنی روکی هم یه روز برمیگرده؟ میریا رفت تو فکر ..هیچی نگفت ..ریما لبخند زد و گفت برمیگرده مادر ..بهتون قول میدم ..هیچ نشدی تو این دنیا وجود نداره .. ایمانتون به خدا رو تحکیم کنین . روکی من برمیگرده ...
پرستاره اومد گفت خانوم ویلارد دکترتون نتونستن تشریف بیارن منو فرستادن تا باند چشماتونو باز کنم..لطفا دراز بکشین
ریما ناراحت شد و گفت ولی چرا !؟ ایشون خودشون بهم گفته بودن امروز بیام ..
پرستار گفت نمیدونم خانوم گویا پدرشون زنگ زده بودن پشت تلفن بهشون گفتن که میرن پیششون
ریما با بی میلی مجبور به قبول کردن شد و برای باز کردن باند چشماش دراز کشید
تو دلش گفت : روکی این آدم کیه که همش داره فاصله بینمون رو عمیق و عمیق تر میکنه ..این کیه که داره برات نقش پدرو بازی میکنه ..چه اتفاقی واست افتاده ..چیشده ...
روکی همش داشت به ریما فکر میکرد و از طرفی هم تاکور هی بهش پیام میداد و مینوشت زود باش تا پروازمون دیر نشه
روکی با خودش گفت چرا انقد حس بدی دارم .. پدرم همیشه صلاح منو میخواسته ..حقم داره اگه الان داره منو از ریما دور میکنه .. ریما هیچ علاقه ای به من نداره اون عاشق شوهرشه ..منم باید ازش فاصله بگیرم اینطوری به نفع همس ..
روکی سوار ماشین شد ..هنوز رانندش شروع به روندن نکرده بود و ماشین دم بیمارستان بود که ریما بدو بدو اومد دنبالش خواست به ماشین نزدیک بشه که یه دفعه پاش به زمین قفل شد ..از پشت شیشه ماشین نگاه دوباره زنده شدش به چشمای تیره ی روکی افتاد ..پاهاش سست شد به شدت شوکه ..به شدت ذوق زده اما ناراحت ..دلش میخواست بیاد جلو و مانع رفتنش بشه اسمشو فریاد بزنه اما منطق این اجازه رو بهش نمیداد ..
بی اختیار زد زیر گریه .. زیر زبونش گفت میدونستم قلب من اشتباه نمیکنه ..تو روکی منی ..اما ..تو اون روکی سابق نیستی ..دیگه نمیتونم تحمل کنم باید باهات حرف بزنم
راننده روکی حرکت کرد ریما بعد از کمی مکث دوید اومد دنبال ماشین و داد زد صبر کنننن ..روکیییییی ...وایستا
روکی به محض دیدن ریما به راننده گف نگه دار ...
راننده زد کنار و روکی پیاده شد ریما با نگاهی غم زده و تلخ اروم اروم اومد سمتش و با یه لبخند سوزناک دستش اورد جلو و کشید به موهای روکی و گفت : کجا بودی روکی ...چرا منو تنها گذاشته بودی ...
روکی نفس خشم الودی کشید و ریمارو هل داد ...داد زد : کدوم روکی ...چی داری میگیییی ..من روکی نیستم ..چون ازت خوشم اومده با خودت فکر کردی هر چی بگی قبول میکنم!؟
این دیگه تهشهههه .. من روکی تو نیستم اسم من ویرامه ..اره من دوست دارم خیلی هم دارم اما من اون کسی که تو فکر میکنی نیستم ..میشنوی نیستمممم ...
ریما داد زد هستیییی .. اگه به جای جیغ و داد زدن یکم به صدای جیغ و داد درونت گوش بدی میفهمی کی هستی ...
تو چشمام نگا کن ...بنظرت برات آشنا نیستن!؟ به گریه هام نگا کن ..این اشکا شبیه اونایی که پاکشون میکردی نیستن !؟
به عذابم به غصه هام به شوق و اشتیاقم برای قانع کردنت نگا کن بنظرت اینا نشون از یه عشق جامونده تو گذشته نیستن!¿
کی گوشاتو پر کرده روکی تو چت شده!؟ چیشد که منو فراموش کردی!!
مادرت ..مادرو یادت نمیاد!؟ روکی تو هیشکدومونو یادت نمیاد! آخه چرا بهم بگو چرااااا ..روکی داد زد بسهههه ریما با عصبانیت یکی زد تو گوشش ...روکی خشکش زد ..ریما با جدیت اشکای خودشو پاک کرد و گفت باشه ..بس میکنم .. اما یقین دارم ..که این سیلی که بهت زدم به اسونیه گذشتت از خاطرت نخواهد رفت ..
روکی اشک تو چشماش حلقه زد و به ریما پشت کرد تا اشکاشو نبینه
ریما راه افتاد بره..با چشمای پر از اشک از دور به روکی خیره شد و تو قلبش گفت شاید اونی که داره من باشم روکی اما ..این تو بودی که منو تنها گذاشتی .. قسم به تک تک لحظاتی که بی تو و با فکر تو گذروندم ..که امروز با گوشای خودم صدای شکستن قلبمو شنیدم ..تو خیلی آسون فراموشم کردی ولی من تا ابد فراموشت نمیکنم .. دوست دارم ..خیلی دوست دارم ...
روکی تو قلبش گفت من هیچی نمیدونم ..ب
ریما به ارومی دست میریا رو فشار داد و گفت مادر میخوام یه چیزی بهتون بگم ..
راستش من ..یه دروغ خیلی بد بهتون گفتم ..میریا با تعجب پرسید دروغ!؟
ریما با تاسف جواب داد اره ..بهتون دروغ گفتم که آرشانا داره حالش خوب میشه..این موضوع حقیقت نداشت ..من ..برای خوشحال کردن شما مجبور شدم ..مادر ..لطفا منو ..میریا دستشو گذاش رو دهن ریما و درحالی که ناراحت شده بود بغض کرد و گفت نیازی نیس عذرخواهی کنی دخترم ..میدونی یه اشتباه زمانی تبدیل به یه گناه میشه که به جای اصلاح بخوای انکارش کنی .. تو حقیقتو خودت بهم گفتی و نذاشتی اشتباهت تبدیل به گناه بشه همین برای من کافیه ...خودتو ناراحت نکن چون من ایمان دارم که خدا یه روز حال آرشانا رو هم خوب میکنه
ریما گفت مادر ..شما ..فکر میکنی روکی هم یه روز برمیگرده؟ میریا رفت تو فکر ..هیچی نگفت ..ریما لبخند زد و گفت برمیگرده مادر ..بهتون قول میدم ..هیچ نشدی تو این دنیا وجود نداره .. ایمانتون به خدا رو تحکیم کنین . روکی من برمیگرده ...
پرستاره اومد گفت خانوم ویلارد دکترتون نتونستن تشریف بیارن منو فرستادن تا باند چشماتونو باز کنم..لطفا دراز بکشین
ریما ناراحت شد و گفت ولی چرا !؟ ایشون خودشون بهم گفته بودن امروز بیام ..
پرستار گفت نمیدونم خانوم گویا پدرشون زنگ زده بودن پشت تلفن بهشون گفتن که میرن پیششون
ریما با بی میلی مجبور به قبول کردن شد و برای باز کردن باند چشماش دراز کشید
تو دلش گفت : روکی این آدم کیه که همش داره فاصله بینمون رو عمیق و عمیق تر میکنه ..این کیه که داره برات نقش پدرو بازی میکنه ..چه اتفاقی واست افتاده ..چیشده ...
روکی همش داشت به ریما فکر میکرد و از طرفی هم تاکور هی بهش پیام میداد و مینوشت زود باش تا پروازمون دیر نشه
روکی با خودش گفت چرا انقد حس بدی دارم .. پدرم همیشه صلاح منو میخواسته ..حقم داره اگه الان داره منو از ریما دور میکنه .. ریما هیچ علاقه ای به من نداره اون عاشق شوهرشه ..منم باید ازش فاصله بگیرم اینطوری به نفع همس ..
روکی سوار ماشین شد ..هنوز رانندش شروع به روندن نکرده بود و ماشین دم بیمارستان بود که ریما بدو بدو اومد دنبالش خواست به ماشین نزدیک بشه که یه دفعه پاش به زمین قفل شد ..از پشت شیشه ماشین نگاه دوباره زنده شدش به چشمای تیره ی روکی افتاد ..پاهاش سست شد به شدت شوکه ..به شدت ذوق زده اما ناراحت ..دلش میخواست بیاد جلو و مانع رفتنش بشه اسمشو فریاد بزنه اما منطق این اجازه رو بهش نمیداد ..
بی اختیار زد زیر گریه .. زیر زبونش گفت میدونستم قلب من اشتباه نمیکنه ..تو روکی منی ..اما ..تو اون روکی سابق نیستی ..دیگه نمیتونم تحمل کنم باید باهات حرف بزنم
راننده روکی حرکت کرد ریما بعد از کمی مکث دوید اومد دنبال ماشین و داد زد صبر کنننن ..روکیییییی ...وایستا
روکی به محض دیدن ریما به راننده گف نگه دار ...
راننده زد کنار و روکی پیاده شد ریما با نگاهی غم زده و تلخ اروم اروم اومد سمتش و با یه لبخند سوزناک دستش اورد جلو و کشید به موهای روکی و گفت : کجا بودی روکی ...چرا منو تنها گذاشته بودی ...
روکی نفس خشم الودی کشید و ریمارو هل داد ...داد زد : کدوم روکی ...چی داری میگیییی ..من روکی نیستم ..چون ازت خوشم اومده با خودت فکر کردی هر چی بگی قبول میکنم!؟
این دیگه تهشهههه .. من روکی تو نیستم اسم من ویرامه ..اره من دوست دارم خیلی هم دارم اما من اون کسی که تو فکر میکنی نیستم ..میشنوی نیستمممم ...
ریما داد زد هستیییی .. اگه به جای جیغ و داد زدن یکم به صدای جیغ و داد درونت گوش بدی میفهمی کی هستی ...
تو چشمام نگا کن ...بنظرت برات آشنا نیستن!؟ به گریه هام نگا کن ..این اشکا شبیه اونایی که پاکشون میکردی نیستن !؟
به عذابم به غصه هام به شوق و اشتیاقم برای قانع کردنت نگا کن بنظرت اینا نشون از یه عشق جامونده تو گذشته نیستن!¿
کی گوشاتو پر کرده روکی تو چت شده!؟ چیشد که منو فراموش کردی!!
مادرت ..مادرو یادت نمیاد!؟ روکی تو هیشکدومونو یادت نمیاد! آخه چرا بهم بگو چرااااا ..روکی داد زد بسهههه ریما با عصبانیت یکی زد تو گوشش ...روکی خشکش زد ..ریما با جدیت اشکای خودشو پاک کرد و گفت باشه ..بس میکنم .. اما یقین دارم ..که این سیلی که بهت زدم به اسونیه گذشتت از خاطرت نخواهد رفت ..
روکی اشک تو چشماش حلقه زد و به ریما پشت کرد تا اشکاشو نبینه
ریما راه افتاد بره..با چشمای پر از اشک از دور به روکی خیره شد و تو قلبش گفت شاید اونی که داره من باشم روکی اما ..این تو بودی که منو تنها گذاشتی .. قسم به تک تک لحظاتی که بی تو و با فکر تو گذروندم ..که امروز با گوشای خودم صدای شکستن قلبمو شنیدم ..تو خیلی آسون فراموشم کردی ولی من تا ابد فراموشت نمیکنم .. دوست دارم ..خیلی دوست دارم ...
روکی تو قلبش گفت من هیچی نمیدونم ..ب