اون دختر رو از خونش دزدیدم، وقتی پدر و مادرش برای هم گلدون پرت میکردن این من بودم که اون رو از سر و صدای اون خونه نجات دادم.
توی دفتری که توی دست هاش بود نوشته بود:میخوام بمیرم
درست مثل من، اون شب.
وجود قرمز رنگ مادرم دیوار هارو پر کرده بود. وقتی بهش نگاه میکردم اشک هام چشم هام رو خیس میکرد اما هیچ خیسی روی گونم نبود.
بطری های شکسته مشروبِ پدرم همه ی خونه رو گرفته بود. شاید اشک هام برای بوی زننده ی الکل بود.
پدرم رفت، وقتی مادرم روی زمین افتاد، پدرم از خونه بیرون رفت. منتظرش نبودم؛میدونستم دیگه هیچوقت برنمیگرده.
اون شب توی دفترچه ای که خواسته هام رو توش مینوشتم، نوشتم:میخوام بمیرم!
تونستم به همه خواسته هام برسم، جز یکی. من هنوز هم زندم
اون دختر، میخواست بمیره. اون هم مثل من به خواستش نمیرسید. باید کمکش میکردم.
اون رو با خودم به خونه آوردم. چاقوی سی سانتی رو از آشپزخونه برداشتم و به دختر نزدیک شدم. با هر قدمی که برمیداشتم عقب تر میرفت.
اما بالاخره دیوار مانعش شد. بهش رسیده بودم. نوک تیز چاقو رو روی گونش گذاشتم و توی گوشش انقدر آروم زمزمه کردم تا فریاد های مادر و پدرش براش یادآوری نشه:نترس زود تمومش میکنم
چاقو رو از روی گونش تا قلبش پایین آوردم و همونطور که بهش قول دادم توی چند ثانیه تمومش کردم.
For:
@LaVibora