Forward from: ❤️همگانی
🔞اين داستان محدوديت سنى دارد و خواندن آن به دليل بستر خاص داستان به افراد زير#هجده_سال توصيه نمى شود🔞
مَســــجون
نويسنده:ص.مرادى
_ دختراى خوشگل و كه ميبينم هم تب ميكنم هم تشنج ميكنم،هم هذيون ميگم! اينم يه مَرض ديگه اس كه يقه امو گرفته!
عجيب بود كه به خنده افتادم!
حرص و استيصال به يك اندازه در خنده ام جاى داشت.
خيره به چشمانم بيشتر متمايل شد به طرف دخترى كه عاصى از رفتارهاى عجيبش مستاصل ميخنديد.
_ خندهاتم خاصه.
قطعا كنترلى بر زبان و پردازش كلماتم نداشتم كه بدون فكر گفتم:
_ چيه؛ اينجورى شدت كِراشت روى من بيشتر ميشه؟
قهقه زد و سر انگشتانش براى ضربه زدن به پيشانى ام جلو آمدند كه خنده ام قطع شد، سرم را دزديدم و اجازه ندادم حتى ناخنش با پوستم تماس پيدا كند.
_ چيكار ميكنى! چه زودم پسر خاله شدى!
دستش را عقب كشيد و خندان جوابم را داد.
_ نميخوام پسر خاله ات باشم، ميخوام همونى باشم كه قراره به رفيقش خيانت كنه و با تو بريزه رو هم.
https://t.me/joinchat/AAAAAE_OSIH3FrtA1foFdw
❌❌❌❌❌❌❌❌❌
تقابل دو حس #جنون و #عشق
روايتى #جنجالى از #دلدادگى
با قلمى قوى و اعتيادآور
_ ميخوام برات يه شب فوق العاده بسازم.
كج شدن لب هايم آنقدر نامحسوس بود كه نديد و به گزافه گويى هاى خود ادامه داد.
_ بهتر از شباى ديگه.
صورتش ناگهانى جلو آمد و گرمى و رطوبت لبهايش روى لبهايم نشست.
مسكوت ماندنم و همراه نشدن در معاشقه از جانب من، برايش اهميتى نداشت آنقدر كه لب هايش قدرت طلبانه و پرحرارت تا روى گردنم پايين آمدند.
حالت سكون مرا كه احساس كرد صاف نشست اما فاصله نگرفت.
با چشمانى سرخ چهره ام را كنكاش كرد و در حالى كه تنفس غيرعادى اش قفسه ى سينه اش را پرشتاب تكان ميداد گفت:
_ هميشه اينجورى باش.
زهرخندم كامم را تلخ كرد.
_ مثل يه ربات؟
پشت دستش را با خونسردى روى صورتم حركت داد و لبخند زد.
_ تو اتاق خواب آره. ربات باش.
صورتش جلو آمد تا آنجا كه لب هايش نزديك گوشم قرار گرفتند.
_ رباتى كه من عاشقشم.
چشمانم را محكم بر هم فشردم و دست او براى بيرون آوردن لباس هايم بى تاب شد و حريص.
https://t.me/joinchat/AAAAAE_OSIH3FrtA1foFdw
♨️توجه توجه: كانال اين داستان خصوصى مى باشد و فقط امشب مهلت عضويت داريد ،
بعد از آن لينك باطل خواهد شد♨️
مَســــجون
نويسنده:ص.مرادى
_ دختراى خوشگل و كه ميبينم هم تب ميكنم هم تشنج ميكنم،هم هذيون ميگم! اينم يه مَرض ديگه اس كه يقه امو گرفته!
عجيب بود كه به خنده افتادم!
حرص و استيصال به يك اندازه در خنده ام جاى داشت.
خيره به چشمانم بيشتر متمايل شد به طرف دخترى كه عاصى از رفتارهاى عجيبش مستاصل ميخنديد.
_ خندهاتم خاصه.
قطعا كنترلى بر زبان و پردازش كلماتم نداشتم كه بدون فكر گفتم:
_ چيه؛ اينجورى شدت كِراشت روى من بيشتر ميشه؟
قهقه زد و سر انگشتانش براى ضربه زدن به پيشانى ام جلو آمدند كه خنده ام قطع شد، سرم را دزديدم و اجازه ندادم حتى ناخنش با پوستم تماس پيدا كند.
_ چيكار ميكنى! چه زودم پسر خاله شدى!
دستش را عقب كشيد و خندان جوابم را داد.
_ نميخوام پسر خاله ات باشم، ميخوام همونى باشم كه قراره به رفيقش خيانت كنه و با تو بريزه رو هم.
https://t.me/joinchat/AAAAAE_OSIH3FrtA1foFdw
❌❌❌❌❌❌❌❌❌
تقابل دو حس #جنون و #عشق
روايتى #جنجالى از #دلدادگى
با قلمى قوى و اعتيادآور
_ ميخوام برات يه شب فوق العاده بسازم.
كج شدن لب هايم آنقدر نامحسوس بود كه نديد و به گزافه گويى هاى خود ادامه داد.
_ بهتر از شباى ديگه.
صورتش ناگهانى جلو آمد و گرمى و رطوبت لبهايش روى لبهايم نشست.
مسكوت ماندنم و همراه نشدن در معاشقه از جانب من، برايش اهميتى نداشت آنقدر كه لب هايش قدرت طلبانه و پرحرارت تا روى گردنم پايين آمدند.
حالت سكون مرا كه احساس كرد صاف نشست اما فاصله نگرفت.
با چشمانى سرخ چهره ام را كنكاش كرد و در حالى كه تنفس غيرعادى اش قفسه ى سينه اش را پرشتاب تكان ميداد گفت:
_ هميشه اينجورى باش.
زهرخندم كامم را تلخ كرد.
_ مثل يه ربات؟
پشت دستش را با خونسردى روى صورتم حركت داد و لبخند زد.
_ تو اتاق خواب آره. ربات باش.
صورتش جلو آمد تا آنجا كه لب هايش نزديك گوشم قرار گرفتند.
_ رباتى كه من عاشقشم.
چشمانم را محكم بر هم فشردم و دست او براى بيرون آوردن لباس هايم بى تاب شد و حريص.
https://t.me/joinchat/AAAAAE_OSIH3FrtA1foFdw
♨️توجه توجه: كانال اين داستان خصوصى مى باشد و فقط امشب مهلت عضويت داريد ،
بعد از آن لينك باطل خواهد شد♨️