Forward from: دختـــHamsaroonehــرونه
#پارت_واقعی
- دختره دندهش شکسته آقا... تو زیرزمین کشتی، یخ میزنه از سرما!
مَرد همانطور که تکیه داده به نردهها در عرشه ایستاده، خونسرد به سیگارش پک میزند اما قلبش تیر میکشد و به #کرهای میگوید:
- نترس... سگجونتر از این حرفهاست!
و با اخم هشدار میدهد:
- تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن!
دستیارش سریع با یک عذرخواهی دور میشود و قلب هارو از فکر دخترک زخمی آرام نمیگیرد. دقیقهها همان جا میماند و تلاش میکند بیتفاوت باشد اما در آخر، عصبی سیگارش را در دریا پرت میکند و سمت زیرزمین میرود.
بلافاصله با ورودش، جسم ظریفی را جمع شده در خودش گوشهی زیرزمین میبیند. زیرزمینی که نم دارد و به حد مرگ، سرد است! و دخترک، تنها یک تیشرت و شلوار نازک به تن دارد...
حضورش را حس میکند که پلکهای سنگینش را به سختی از هم فاصله میدهد و لب میزند:
- ا... اومدی!
نیشخند هارو، قلبش را میشکند...
- فکر نمیکردم #طاقت بیاری!
دخترک دست ستون تنش میکند و به سختی نیمخیز میشود. نفسش لحظهای از درد دندهی شکستهاش بند میآید.
- تو رو خدا... تو رو خدا منو برگردون تهران! مامانم... مامانم دق میکنه!
هارو روی یک زانو مقابلش مینشیند. صورت دخترک، رنگ گچ است! کت از تن درمیآورد و روی شانههای نحیف او میاندازد و بعد، انگشت اشارهاش را زیر چانهی او میاندازد و سرش را به ضرب بالا میکشد و با آن لهجهی غلیظش به سختی فارسی صحبت میکند:
- مامان من هم دِگ (دق) کرد! پدرم همینطور اون رو از تهران برد... من سالها اجیت (اذیت) شدن مادرم رو دیدم. کی براش مهم بود؟
نفس با ناراحتی هق میزند و هارو فریاد میکشد:
- کی؟ چرا هیچکس مادرم رو ندید؟ چرا پدرم تماشا کرد که اون جره جره (ذره ذره) میمیره؟
کرهایها در زبانشان "ز" ندارند... نفس همیشه از فارسی حرف زدنِ بانمکش لبخند میزد. در آن حال اما حتی جانِ لبخند زدن نداشت:
- تو... تو مثل پدرت نشو! تو واسه بد شدن، زیادی خوبی...
فک هارو محکم قفل میشود و از میان دندانهای کلید شدهاش میغرد:
- نه... من خوب نیستم! تو از اولش هم من رو اشتباه شناختی.
دخترک باور نمیکند که تمام آن حرفها و ناز کشیدنها، دروغ بود... که پشت چهرهی مهربان هارو، چنین مرد بیرحمی زندگی میکرد!
هارو بلند میشود و هنوز چند قدمی بیشتر برنداشته که صدای شکستن چیزی متوقفش میکند. وحشتزده سمت دخترک میچرخد و با دیدن تکهای شکسته از لیوان در دستش، فریاد میزند:
- چه #غلطی میکنی؟
نفس شیشه را روی رگش میگذارد و اشک میریزد:
- منو برگردون تهران...
هارو با خشم و نگرانی نگاهش میکند:
- نَپَس! (نفس...) من حتی جسدت رو برنمیگردونم تهران! بجارش (بذارش) کنار...
اسمش را با آن لهجهی همیشگی صدا میزند و نفس میان گریه میخندد:
- دلم واسه حرف زدنت تنگ میشه نامرد! کاش... کاش رابطهمون همیشه در حد یه مترجم و... مترجم و توریست باقی میموند!
میگوید و شیشه را عمیق روی #رگش میکشد و فریاد هارو با خونی که بیرون میزند همزمان میشود...
- نَپَس!
https://t.me/+TFStz7bMb2wzYWJk
https://t.me/+TFStz7bMb2wzYWJk
https://t.me/+TFStz7bMb2wzYWJk
پسره دورگه ایرانی کرهایه🥹😎🇰🇷
- دختره دندهش شکسته آقا... تو زیرزمین کشتی، یخ میزنه از سرما!
مَرد همانطور که تکیه داده به نردهها در عرشه ایستاده، خونسرد به سیگارش پک میزند اما قلبش تیر میکشد و به #کرهای میگوید:
- نترس... سگجونتر از این حرفهاست!
و با اخم هشدار میدهد:
- تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن!
دستیارش سریع با یک عذرخواهی دور میشود و قلب هارو از فکر دخترک زخمی آرام نمیگیرد. دقیقهها همان جا میماند و تلاش میکند بیتفاوت باشد اما در آخر، عصبی سیگارش را در دریا پرت میکند و سمت زیرزمین میرود.
بلافاصله با ورودش، جسم ظریفی را جمع شده در خودش گوشهی زیرزمین میبیند. زیرزمینی که نم دارد و به حد مرگ، سرد است! و دخترک، تنها یک تیشرت و شلوار نازک به تن دارد...
حضورش را حس میکند که پلکهای سنگینش را به سختی از هم فاصله میدهد و لب میزند:
- ا... اومدی!
نیشخند هارو، قلبش را میشکند...
- فکر نمیکردم #طاقت بیاری!
دخترک دست ستون تنش میکند و به سختی نیمخیز میشود. نفسش لحظهای از درد دندهی شکستهاش بند میآید.
- تو رو خدا... تو رو خدا منو برگردون تهران! مامانم... مامانم دق میکنه!
هارو روی یک زانو مقابلش مینشیند. صورت دخترک، رنگ گچ است! کت از تن درمیآورد و روی شانههای نحیف او میاندازد و بعد، انگشت اشارهاش را زیر چانهی او میاندازد و سرش را به ضرب بالا میکشد و با آن لهجهی غلیظش به سختی فارسی صحبت میکند:
- مامان من هم دِگ (دق) کرد! پدرم همینطور اون رو از تهران برد... من سالها اجیت (اذیت) شدن مادرم رو دیدم. کی براش مهم بود؟
نفس با ناراحتی هق میزند و هارو فریاد میکشد:
- کی؟ چرا هیچکس مادرم رو ندید؟ چرا پدرم تماشا کرد که اون جره جره (ذره ذره) میمیره؟
کرهایها در زبانشان "ز" ندارند... نفس همیشه از فارسی حرف زدنِ بانمکش لبخند میزد. در آن حال اما حتی جانِ لبخند زدن نداشت:
- تو... تو مثل پدرت نشو! تو واسه بد شدن، زیادی خوبی...
فک هارو محکم قفل میشود و از میان دندانهای کلید شدهاش میغرد:
- نه... من خوب نیستم! تو از اولش هم من رو اشتباه شناختی.
دخترک باور نمیکند که تمام آن حرفها و ناز کشیدنها، دروغ بود... که پشت چهرهی مهربان هارو، چنین مرد بیرحمی زندگی میکرد!
هارو بلند میشود و هنوز چند قدمی بیشتر برنداشته که صدای شکستن چیزی متوقفش میکند. وحشتزده سمت دخترک میچرخد و با دیدن تکهای شکسته از لیوان در دستش، فریاد میزند:
- چه #غلطی میکنی؟
نفس شیشه را روی رگش میگذارد و اشک میریزد:
- منو برگردون تهران...
هارو با خشم و نگرانی نگاهش میکند:
- نَپَس! (نفس...) من حتی جسدت رو برنمیگردونم تهران! بجارش (بذارش) کنار...
اسمش را با آن لهجهی همیشگی صدا میزند و نفس میان گریه میخندد:
- دلم واسه حرف زدنت تنگ میشه نامرد! کاش... کاش رابطهمون همیشه در حد یه مترجم و... مترجم و توریست باقی میموند!
میگوید و شیشه را عمیق روی #رگش میکشد و فریاد هارو با خونی که بیرون میزند همزمان میشود...
- نَپَس!
https://t.me/+TFStz7bMb2wzYWJk
https://t.me/+TFStz7bMb2wzYWJk
https://t.me/+TFStz7bMb2wzYWJk
پسره دورگه ایرانی کرهایه🥹😎🇰🇷