جهانوطنی برای برخی بهانهای است برای زیرسوال بردن یا تمسخر نمودهای روحِ چیزی که وطن خوانده میشود. انسانی که علت وطن را در خود انکار کند، خواه ناخواه از هر اندیشهی جهانوطنی تهی خواهد شد. انسان لاجرم و بنا به طبیعت خود، حتی در تنهاییِ رابینسون کروزو، وطنمند است—پس او که وطن خود را انکار کرده، بهبهانهی جهانوطنیبودن طبیعت خود را ارضا میکند. هرچند در پوچی؛ زیرا جهانوطنی ادامهی وطنِ فرد است. علاقهی ما به تفاوت مردمان با وطنهای مختلف، در چنین انسانی از کنجکاوی محض فراتر نمیرود. اما در انسانی که اندیشهی وطن را دور نینداخته، کنجکاوی به ظواهر متفاوت مردمان دیگر، آغاز فرایندی ذهنی است که در پایانش کشف کند علت وطن در او، علیرغم تمام ظواهر متفاوت وطن، همان علت وطن در آنهایی است که در نگاه اول کوچکترین شباهتی با او نداشتند. لوکالیسم یا آنارکوکاپیتالیسم از همین رو مطلوب است، چون برخلاف دولت مرکزی پرقدرت، جامعهی فرد را به مرزهای طبیعی آن محدود میکند. به عبارت دیگر، سعی نمیکند با اعمال زور گسترهی وطن فرد را چنان بزرگ کند که قارهای یا حتی کل جهان را فرابگیرد، که در این صورت دیگر ظواهری متفاوت باقی نمیماند که کنجکاوی در آنها به اندیشهی وحدت منجر شود. انسانی که ساکن کردستان است، خود باید آزادانه از طریق تفاوتهای فرهنگیاش با یک تهرانی دریابد که هردو روحی مشترک دارند که وطن نام دارد. از همین راه است که یک آسیایی با اروپایی پیوندی انسانی برقرار میکند. در تمام طول تاریخ چنین بوده؛ اما حالا دولتها شباهتهایی زورکی را با نمودهای متفاوت وطن جایگزین میکنند، که در نتیجه، انسان محلی تمام قوای خود را (که میتوانست از آنها برای تعامل با انسانهای دیگر استفاده کند) صرف نبردی بیهوده برای بازیابی تفاوتهای خود خود میکند؛ یا به کلی از وطن میبُرد و تبدیل به همان انسان جهانوطنی دروغینی میشود که از انقلاب دولتهایی مستبد برای زدودن فرهنگهای گوناگون از یک پهنهی جغرافیایی پشتیبانی میکند.
@austro_libertarian
@austro_libertarian