من باز همهی خودم رو جمع کردم؛ تلخی چشمهای ژرفت رو به جون خریدم و دم نزدم. دم نزدم از شکستگیهای قلبم و گذاشتم خودبهخود جوش بخورن. من تمامم بودم برات و تو، نخواستی. تو حتما من بودی و من شایدت. تو اولم بودی و من اول از آخرت. فکر میکردم میبینی. میبینی محبت اشکآگینی که توی چشمهای بیفروغم موج میزنه رو. نگاهش خستهات کرد، درست. دلت رو دوباره شکست، درست. و من دستت رو گرفتم. میتونم مگه نگیرمش؟ ولی تو نخواستی. نخواستی... من تمامم رو برای تو سوزوندم و تو خاکسترهام رو زیر قلبت له کردی. تو رز سیاهم بودی بین تمام این سفیدهایی که دلم رو میزدن. یکی، شیرینیاش دلت رو میزنه و یکی، تلخیاش مسمومت میکنه. ولی تلخیای که در حسرت لبهای شیرینت تو وجودم تزریق شد تلخترین شیرینی بود. تو نخواستی من برات باشم. نخواستی عزیزکرده.