#پارت4
فقط نگاه عاقل اندر سفیه ای می اندازد و لیوان را روی همان یخچال بیچاره می کوبد و بیرون میرود، اصولا آبرو این خانواده ی سه نفره بند من است، بلند بخندم ابرویشان میرود، لباس های زیادی رنگی بپوشم ابرویشان میرود، توی دانشگاه با پسر جماعت حرف بزنم ابرویشان میرود، این ها را همیشه بابا صادق میگفت، اما ماهان، تنها پسر دسته گلش، هر کاری کند، جوانی کرده، پسر بودن یعنی تو مجوز هر خطایی را به اسم جوانی داری چون پسری!
برنج را داخل آبکش میریزم و در اخر دم میکنم ، قورمه سبری را هم چک میکنم،تقریبا جا افتاده، مشغول درست کردن سالاد میشوم که ماهان باز وارد آشپزخانه میشود، نگاهم به قد بلند و هیکلی که نه لاغر بود نه درشت میماند، از این که همیشه با یک زیرپوش توی خانه بود بدم می آمد اما اصولا بدم امدن های من زیاد مهم نبود!
- غذا حاضره!؟
سمت گاز که میرود چاقو را سمتش میگیرم:
- حاضر بشه میز و بچینم صدات میزنم دیگه، ناخونک نزنیا ماهان!
- خب بابا تو هم، من سالاد نمیخوام با ماست میخورم، بکش ببرم اتاقم!
با حرص نگاهش میکنم که صندلی چوبی ی قهوه ای سوخته را عقب میکشد و پشت میز می نشیند:
- چته؟ میگم گشنمه!
- بابا داره قران میخونه، منم میخوام واسه خاله ماهرخ غذا ببرم، اگه میتونی صبرکن با بابا غذا تو بخور!
- چیه هی ر به ر خونه ی این یارویی؟ غداشم دیگه باید تو بدی؟
با اخم نگاهش میکنم:
- زشته ماهان، بنده خدا مگه چقدر میخوره؟
- بحث خوردن نیست، بحث حمالی مفته، بچه هاش دو دستی چسبیدن به کار و زندگیشون که ما مراقبش باشیم؟
سالاد را برمیدارم و بلند میشوم، دستهایم را که میشورم ظرف ابغوره و نمک را برمیدارم و توی سالاد میریزم:
- ما اگه کاری هم میکنیم واسه خاطر خدا و خودشه!
- برو بابا دلت خوشه، این روزا هیچکس بدون منفعت کاری نکرده!
فقط نگاه عاقل اندر سفیه ای می اندازد و لیوان را روی همان یخچال بیچاره می کوبد و بیرون میرود، اصولا آبرو این خانواده ی سه نفره بند من است، بلند بخندم ابرویشان میرود، لباس های زیادی رنگی بپوشم ابرویشان میرود، توی دانشگاه با پسر جماعت حرف بزنم ابرویشان میرود، این ها را همیشه بابا صادق میگفت، اما ماهان، تنها پسر دسته گلش، هر کاری کند، جوانی کرده، پسر بودن یعنی تو مجوز هر خطایی را به اسم جوانی داری چون پسری!
برنج را داخل آبکش میریزم و در اخر دم میکنم ، قورمه سبری را هم چک میکنم،تقریبا جا افتاده، مشغول درست کردن سالاد میشوم که ماهان باز وارد آشپزخانه میشود، نگاهم به قد بلند و هیکلی که نه لاغر بود نه درشت میماند، از این که همیشه با یک زیرپوش توی خانه بود بدم می آمد اما اصولا بدم امدن های من زیاد مهم نبود!
- غذا حاضره!؟
سمت گاز که میرود چاقو را سمتش میگیرم:
- حاضر بشه میز و بچینم صدات میزنم دیگه، ناخونک نزنیا ماهان!
- خب بابا تو هم، من سالاد نمیخوام با ماست میخورم، بکش ببرم اتاقم!
با حرص نگاهش میکنم که صندلی چوبی ی قهوه ای سوخته را عقب میکشد و پشت میز می نشیند:
- چته؟ میگم گشنمه!
- بابا داره قران میخونه، منم میخوام واسه خاله ماهرخ غذا ببرم، اگه میتونی صبرکن با بابا غذا تو بخور!
- چیه هی ر به ر خونه ی این یارویی؟ غداشم دیگه باید تو بدی؟
با اخم نگاهش میکنم:
- زشته ماهان، بنده خدا مگه چقدر میخوره؟
- بحث خوردن نیست، بحث حمالی مفته، بچه هاش دو دستی چسبیدن به کار و زندگیشون که ما مراقبش باشیم؟
سالاد را برمیدارم و بلند میشوم، دستهایم را که میشورم ظرف ابغوره و نمک را برمیدارم و توی سالاد میریزم:
- ما اگه کاری هم میکنیم واسه خاطر خدا و خودشه!
- برو بابا دلت خوشه، این روزا هیچکس بدون منفعت کاری نکرده!