#پارت5
سالاد را روی میز گرد مقابل ماهان میگذارم و میگویم:
- من واقعا خاله ماهرخ و دوست دارم!
- منم دارم، اما در حد خاله ی بابام، در حد سر زدن، نه پرستاری کردن!
بابا که وارد آشپزخانه میشود ماهان دستی به سر کچلش میکشد و گلویش را صاف میکند:
- خوبی حاج بابا؟
خنده ام میگیرد، بابا پشت میز می نشیند:
- الهی شکر!
برای جفتشان غذا میکشم، برای خاله ماهرخ هم توی قابلمه های کوچک همیشگی عذا میریزم، بابا و ماهان در سکوت مشعول خوردن میشوند:
- مم میرم اماده شم برم تا خونه خاله ماهرخ!
بابا سری تکان میدهد و ماهان هیچ عکس العملی جز یک شکلک پر حرص ندارد، برایش زبان در می اورم و با خنده بیرون میرم، مانتوام را تن میکنم و شالم را روی سرم می اندازم، مقابل آیینه می ایستم، موهایم خرمایی بود، به پوست سفیدم می امد، من هم مثل ماهان نه لاغر بودم نه چاق، اما اگر پرخوری میکردم قطعا چاق میشدم، قدم اما برعکس ماهان و بابا متوسط بود، شبیه مامان!
چتری زدن را دوست داشتم، به صورت گرد و پرم می امد، به گونه هایم که همیشه ی خدا کمی سرخ بود هم می امد، چشمهایم نه درشت بود نه ریز،بینیه متوسطی هم داشتم، لبهایم اما زیادی کوچک و جمع و جور بود، در کل زیبایی چشمگیری نداشتم اما، زشت هم نبودم!
قابلمه هارا توی سبد کوچک میگذارم و بیرون میروم، کلید و موبایلم را هم توی جیب بزرگ مانتوی زرشکی ام سر میدهم، به کوچه که میرسم میتوانم بوی یاس خانه ی ماهرخ را حس کنم، بوی گلهای یاسی که از دیوار حیاطشان تا کوچه رسیده بود همه جارا پر کرده بود، به خانه اش که میرسم زنگ را میزنم و خدا خدا میکنم حالش خوب باشد:
- بله!؟
- خاله ماهرخ؟ ملیکام!
در با تیکی باز میشود و من خندان وارد خانه میشوم، حیاط دلباز و حوض کوچک وسطش را رد میکنم، از سه پله بالا میروم، می بینم چادر نمازش را دور کمرش بسته و نگاهم میکند،با آهنگ برایش میخوانم:
- خونه ی مادربزرگه هزار تا قصه داره، خونه ی مادربزرگه...
صورتش را محکم می بوسم، لبخند پر از محبتی میزند:
- اگه بدونم چه ثوابی کردم خدا توی شیطون و واسم رسونده!
باخنده سمت اشمزخانه میروم:
- قورمه سبزیای من مثل مامانم نیست، مثل شمام نمیشه قطعا، اما وقتی بابا صادق و ماهان میخورن و توی سکوت به طعمش فکر میکنن یعنی بدم نیست!
میخندد، عاشق لپهای تپل و چال گونه هایش هستم، ماهرخ دقیقا شبیه پیرزن قصه هاست، مهربان، تپل، چادر سفید دور کمر،زیادی ارام، ان قدر که همیشه حس میکنم حتما توی اغوش خدا زندگی میکند:
- پیرشی مادر!
روی تخت چوبی ته سالن می نشیند، سفره را میبرم و پایین پاهایش می اندازم، بعد هم ظرف ها و عذاها را می اورم، دور خودش دنبال چیزی میگردد:
- عینک من و ندیدی ثریا؟!
نچ کلافه ای میگویم، حیف که مغزش یاری اش نمیکرد، وگرنه حتما زندگی بهتری داشت، فراموشی چند ماهی میشد گریبان گیرش شده بود و با دارو کنترل میشد، اما گاهی ...
- عینکتون و دادید نوه تون ببره درست کنه، شیشش شکسته بود، یادتون رفته؟
نگاهم میکند،کمی گیج است، سر سفره می نشیند، غرق فکر است، میفهمم تلاش میکند به این زودی ها چیزی از حافظه ی همیشه مثل ساعتش پاک نشود:
- یادم اومد، ببخش ملیکا، یهو فراموشم میشه!
- اشکالی نداره، غذاتون و بخورید!
سالاد را روی میز گرد مقابل ماهان میگذارم و میگویم:
- من واقعا خاله ماهرخ و دوست دارم!
- منم دارم، اما در حد خاله ی بابام، در حد سر زدن، نه پرستاری کردن!
بابا که وارد آشپزخانه میشود ماهان دستی به سر کچلش میکشد و گلویش را صاف میکند:
- خوبی حاج بابا؟
خنده ام میگیرد، بابا پشت میز می نشیند:
- الهی شکر!
برای جفتشان غذا میکشم، برای خاله ماهرخ هم توی قابلمه های کوچک همیشگی عذا میریزم، بابا و ماهان در سکوت مشعول خوردن میشوند:
- مم میرم اماده شم برم تا خونه خاله ماهرخ!
بابا سری تکان میدهد و ماهان هیچ عکس العملی جز یک شکلک پر حرص ندارد، برایش زبان در می اورم و با خنده بیرون میرم، مانتوام را تن میکنم و شالم را روی سرم می اندازم، مقابل آیینه می ایستم، موهایم خرمایی بود، به پوست سفیدم می امد، من هم مثل ماهان نه لاغر بودم نه چاق، اما اگر پرخوری میکردم قطعا چاق میشدم، قدم اما برعکس ماهان و بابا متوسط بود، شبیه مامان!
چتری زدن را دوست داشتم، به صورت گرد و پرم می امد، به گونه هایم که همیشه ی خدا کمی سرخ بود هم می امد، چشمهایم نه درشت بود نه ریز،بینیه متوسطی هم داشتم، لبهایم اما زیادی کوچک و جمع و جور بود، در کل زیبایی چشمگیری نداشتم اما، زشت هم نبودم!
قابلمه هارا توی سبد کوچک میگذارم و بیرون میروم، کلید و موبایلم را هم توی جیب بزرگ مانتوی زرشکی ام سر میدهم، به کوچه که میرسم میتوانم بوی یاس خانه ی ماهرخ را حس کنم، بوی گلهای یاسی که از دیوار حیاطشان تا کوچه رسیده بود همه جارا پر کرده بود، به خانه اش که میرسم زنگ را میزنم و خدا خدا میکنم حالش خوب باشد:
- بله!؟
- خاله ماهرخ؟ ملیکام!
در با تیکی باز میشود و من خندان وارد خانه میشوم، حیاط دلباز و حوض کوچک وسطش را رد میکنم، از سه پله بالا میروم، می بینم چادر نمازش را دور کمرش بسته و نگاهم میکند،با آهنگ برایش میخوانم:
- خونه ی مادربزرگه هزار تا قصه داره، خونه ی مادربزرگه...
صورتش را محکم می بوسم، لبخند پر از محبتی میزند:
- اگه بدونم چه ثوابی کردم خدا توی شیطون و واسم رسونده!
باخنده سمت اشمزخانه میروم:
- قورمه سبزیای من مثل مامانم نیست، مثل شمام نمیشه قطعا، اما وقتی بابا صادق و ماهان میخورن و توی سکوت به طعمش فکر میکنن یعنی بدم نیست!
میخندد، عاشق لپهای تپل و چال گونه هایش هستم، ماهرخ دقیقا شبیه پیرزن قصه هاست، مهربان، تپل، چادر سفید دور کمر،زیادی ارام، ان قدر که همیشه حس میکنم حتما توی اغوش خدا زندگی میکند:
- پیرشی مادر!
روی تخت چوبی ته سالن می نشیند، سفره را میبرم و پایین پاهایش می اندازم، بعد هم ظرف ها و عذاها را می اورم، دور خودش دنبال چیزی میگردد:
- عینک من و ندیدی ثریا؟!
نچ کلافه ای میگویم، حیف که مغزش یاری اش نمیکرد، وگرنه حتما زندگی بهتری داشت، فراموشی چند ماهی میشد گریبان گیرش شده بود و با دارو کنترل میشد، اما گاهی ...
- عینکتون و دادید نوه تون ببره درست کنه، شیشش شکسته بود، یادتون رفته؟
نگاهم میکند،کمی گیج است، سر سفره می نشیند، غرق فکر است، میفهمم تلاش میکند به این زودی ها چیزی از حافظه ی همیشه مثل ساعتش پاک نشود:
- یادم اومد، ببخش ملیکا، یهو فراموشم میشه!
- اشکالی نداره، غذاتون و بخورید!