#پارت7
- این بده که میخوام جفت آدمای دوست داشتنی زندگیمو نگه دارم؟
میخندد، از آن خنده های عصبی، پر از تاسف و تمسخر، کیان پسر مغروری است، خیلی مغرور، اما مهربانی هایش زیادی به دل می نشیند:
- تا اینجا که من در خدمت شما هستم ملیکا خانوم، شما بیشتر تمرکزت روی دختر خوب بابا بودن بوده، دیگه توی ماشین و کافه و پارک نشستن و چهار کلوم با من حرف زدن شد حفظ کردنم؟
امروز از آن روزهایی که زبان کیان نیش شده و هی به قلبم میخورد، کیان وقتی تلخ میشود پشت هم زخم میزند:
- روز اول بهت گفتم من دختر محدودیم نگفتم؟ نگفتی دختر محدود و آفتاب مهتاب ندیده دوست داری؟
- یعنی همچنان میخوای کنار خودمم افتاب مهتاب ندیده بمونی سرور؟
پوف کلافه ای میکشم و کوله ام را برمیدارم، کمی سخت است کل حال و هوای خانه مان را توضیح بدهم، برای کیان نماز و روزه و مسجد مفهمومی ندارد، عقاید پدرم مسخره به نظر میرسد، و تا همینجا هم که از خودم و حاج صادق گفتم بارها خنده ی پر از تمسخر و تاسفش را دیدم، فراتر از اینها گفتن هم چیزی جز همان نیشخندها ندارد:
- من دیگه برم دیرشد، کاری نداری!؟
- مقنعه تو بکش جلو حاج صادق یه وقت بی ابرو نشه!
جوابش را نمیدهم، اینجور وقتها جواب دادن به کیان یعنی فاتحه ی همه چیز را خواندن، امتحانش کردم!
خم میشوم و صورتش را می بوسم:
- مراقب خودت باش بداخلاق!
جا میخورد، نگاهم میکند، برایش شکلک در می اورم و پیاده میشوم، من رویاهای زیادی را با کیان چیده ام اما... امان از حاج صادق مودت و خدای متفاوت با همه اش!
- این بده که میخوام جفت آدمای دوست داشتنی زندگیمو نگه دارم؟
میخندد، از آن خنده های عصبی، پر از تاسف و تمسخر، کیان پسر مغروری است، خیلی مغرور، اما مهربانی هایش زیادی به دل می نشیند:
- تا اینجا که من در خدمت شما هستم ملیکا خانوم، شما بیشتر تمرکزت روی دختر خوب بابا بودن بوده، دیگه توی ماشین و کافه و پارک نشستن و چهار کلوم با من حرف زدن شد حفظ کردنم؟
امروز از آن روزهایی که زبان کیان نیش شده و هی به قلبم میخورد، کیان وقتی تلخ میشود پشت هم زخم میزند:
- روز اول بهت گفتم من دختر محدودیم نگفتم؟ نگفتی دختر محدود و آفتاب مهتاب ندیده دوست داری؟
- یعنی همچنان میخوای کنار خودمم افتاب مهتاب ندیده بمونی سرور؟
پوف کلافه ای میکشم و کوله ام را برمیدارم، کمی سخت است کل حال و هوای خانه مان را توضیح بدهم، برای کیان نماز و روزه و مسجد مفهمومی ندارد، عقاید پدرم مسخره به نظر میرسد، و تا همینجا هم که از خودم و حاج صادق گفتم بارها خنده ی پر از تمسخر و تاسفش را دیدم، فراتر از اینها گفتن هم چیزی جز همان نیشخندها ندارد:
- من دیگه برم دیرشد، کاری نداری!؟
- مقنعه تو بکش جلو حاج صادق یه وقت بی ابرو نشه!
جوابش را نمیدهم، اینجور وقتها جواب دادن به کیان یعنی فاتحه ی همه چیز را خواندن، امتحانش کردم!
خم میشوم و صورتش را می بوسم:
- مراقب خودت باش بداخلاق!
جا میخورد، نگاهم میکند، برایش شکلک در می اورم و پیاده میشوم، من رویاهای زیادی را با کیان چیده ام اما... امان از حاج صادق مودت و خدای متفاوت با همه اش!