#پارت8
***
ماهان جلوی تلویزیون نشسته بود و مدام تخمه میشکست و خیره ی تلویزیون و فوتبال زیادی بی معنی اش داد و بیداد میکرد، با وجود یک برادر معمولا زیاد توی خانه آرامش نداری!
خسته زیر گاز را خاموش میکنم و قابلمه ی کوچیکی را که هر بار برای ماهرخ از غذا پر میکنم برمیدارم، صدای تلویزیون زیادی زیاد است:
- ماهان کم کن اونو سرم رفت!
نه جواب میدهد نه صدا کمتر میشود، قابلمه را از لوبیا پلو پر میکنم و توی سبد همیشگی می گذارم، از اشپزخانه بیرون میروم و نگاه پر از حرصم را حواله ی ماهان زیادی بیخیال و پر از هیجان میکنم، پا که به حیاط میگذارم بابا صادق هم وارد حیاط میشود و در را می بندد، عبای روی دوشش را برمیدارد:
- کجا بابا؟
- غذارو بدم خاله، یه سر بهش بزنم!
سری تکان میدهد و تسبیح توی دستش را مشت میکند و توی جیب کتش می اندازد:
- چه خبره این قدر صدا تلویزیون زیاده!
شانه ای بالا می اندازم و ترجیح میدهم در مورد پسر دردانه اش انتقادی نکنم چون معمولا تحملش را ندارد!
به کوچه که میرسم بوی یاس های خانه ی ماهرخ توی بینی ام می پیچد، یاس هایی که از دیوار پایین ریخته و دستم را بلند کنم میتوانم بچینمشان، از وقتی خاله ماهرخ کلید خانه اش را داده خیالم از بابت حالش راحتر است، اگر وقت و بی وقتی بدحال باشد و نتواند در را باز میکند من میتوانم به دادش برسم!
کلید را توی قفل میچرخانم و وارد خانه میشوم، همین که پا توی حیاط میگذارم مردی را می بینم که لبه ی حوض مشعول وضو گرفتن است، پشت به من ایستاده، حدس میزنم ماهور باشد، تنها نوه ی ماهرخ خانوم که معمولا اخر هفته ها می امد و من مدام تعریفش را از خاله ماهرخ میشنیدم!
- سلام!
به ضرب سمتم برمیگردد، خنده ام میگیرد از جا خوردنش، صورتش خیس آب است و آستین های پیراهن جذب طوسی رنگش را بالا زده.
- ببخشید، فکر کردم خاله تنهاست، وگرنه زنگ میزدم!
نگاهش بین قابلمه ی توی دستم و خودم در گردش است، بار دومی است که همدیگر را می بینیم، دفعه ی اول به یک سلام اکتفا کردیم و من از خانه بیرون آمدم که مزاحم نشوم، به خودش می اید و آستین های پیراهنش را پایین میدهد:
- سلام ... خواهش میکنم، بفرمایید!
صدایش یک صدای زیادی مردانه و خاص است، از ماهرخ شنیدم گوینده است، پیج اینستاگرامش را داشتم، کارهایش را شنیدم، صدایش جذاب و مردانه بود!
- با اجازه!
***
ماهان جلوی تلویزیون نشسته بود و مدام تخمه میشکست و خیره ی تلویزیون و فوتبال زیادی بی معنی اش داد و بیداد میکرد، با وجود یک برادر معمولا زیاد توی خانه آرامش نداری!
خسته زیر گاز را خاموش میکنم و قابلمه ی کوچیکی را که هر بار برای ماهرخ از غذا پر میکنم برمیدارم، صدای تلویزیون زیادی زیاد است:
- ماهان کم کن اونو سرم رفت!
نه جواب میدهد نه صدا کمتر میشود، قابلمه را از لوبیا پلو پر میکنم و توی سبد همیشگی می گذارم، از اشپزخانه بیرون میروم و نگاه پر از حرصم را حواله ی ماهان زیادی بیخیال و پر از هیجان میکنم، پا که به حیاط میگذارم بابا صادق هم وارد حیاط میشود و در را می بندد، عبای روی دوشش را برمیدارد:
- کجا بابا؟
- غذارو بدم خاله، یه سر بهش بزنم!
سری تکان میدهد و تسبیح توی دستش را مشت میکند و توی جیب کتش می اندازد:
- چه خبره این قدر صدا تلویزیون زیاده!
شانه ای بالا می اندازم و ترجیح میدهم در مورد پسر دردانه اش انتقادی نکنم چون معمولا تحملش را ندارد!
به کوچه که میرسم بوی یاس های خانه ی ماهرخ توی بینی ام می پیچد، یاس هایی که از دیوار پایین ریخته و دستم را بلند کنم میتوانم بچینمشان، از وقتی خاله ماهرخ کلید خانه اش را داده خیالم از بابت حالش راحتر است، اگر وقت و بی وقتی بدحال باشد و نتواند در را باز میکند من میتوانم به دادش برسم!
کلید را توی قفل میچرخانم و وارد خانه میشوم، همین که پا توی حیاط میگذارم مردی را می بینم که لبه ی حوض مشعول وضو گرفتن است، پشت به من ایستاده، حدس میزنم ماهور باشد، تنها نوه ی ماهرخ خانوم که معمولا اخر هفته ها می امد و من مدام تعریفش را از خاله ماهرخ میشنیدم!
- سلام!
به ضرب سمتم برمیگردد، خنده ام میگیرد از جا خوردنش، صورتش خیس آب است و آستین های پیراهن جذب طوسی رنگش را بالا زده.
- ببخشید، فکر کردم خاله تنهاست، وگرنه زنگ میزدم!
نگاهش بین قابلمه ی توی دستم و خودم در گردش است، بار دومی است که همدیگر را می بینیم، دفعه ی اول به یک سلام اکتفا کردیم و من از خانه بیرون آمدم که مزاحم نشوم، به خودش می اید و آستین های پیراهنش را پایین میدهد:
- سلام ... خواهش میکنم، بفرمایید!
صدایش یک صدای زیادی مردانه و خاص است، از ماهرخ شنیدم گوینده است، پیج اینستاگرامش را داشتم، کارهایش را شنیدم، صدایش جذاب و مردانه بود!
- با اجازه!