That's all folks!


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


نیما این‌جا بود!

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


آهنگی که منبع الهام نازی ناز کنِ ابی شد. یکی از عاشقانه‌های مخصوص دیلن. برای کابوی نیمه شب خوندش اما استفاده‌اش نکردن. فیلم خوبی هم بود. با یک داستین هافمن غمبار و فیلمبرداری چرک. اما فکر کنم حالا داستانش خیلی تکراری به‌نظر برسه. چه می‌دونم.
خب دیگه با این آهنگ، چراغ‌ها رو خاموش کنیم، کرکره رو بکشیم پایین و بریم خونه.




من یا منتظرم یا دارم سعی می‌کنم فراموش کنم.
واقعاً نیما
سبک زندگی تو را باید در مدارس تدریس کنند!
ریاضی ۱۷
هنر ۱۴
ادبیات ۱۰
سبک زندگی نیما ۲۰


براتیگان به سعی نیما


هیچ نمی‌فهمم چرا باید خوشحال باشیم که زندگی ادامه داره؟ معلومه که زندگی ادامه داره، اما مطمئنا ما نه!


رفتم دکتر ببینم سنگ‌کلیه دارم یا نه؟ من هرجام درد می‌گیره فکر می‌کنم سنگ‌کلیه‌اس! دکتر با صدای خش‌دار گفت آقا سنگ‌کلیه نیست. مطمئن باش!
من البته که حرف‌شو باور نکردم. حرف هیچ‌کس‌رو در مورد سنگ‌کلیه باور نمی‌کنم. کلیه‌های من حتما دستگاه‌های سنگ‌سازی هستند که می‌تونن به انتفاضه خدمت کنن. هرچند هربار رفتم سونوگرافی، هیچ خبری نبوده! سنگ کجا بود آقا؟ اینا منشاء روانی داره! ناراحتی‌ای داری؟ می‌گم دارم دکتر! شما وقت داری برات تعریف کنم؟
وقتی داشتم برمی‌گشتم خونه دنبال یه‌چیز شاعرانه می‌گشتم. پرنده‌ی شکسته‌بالی، گربه‌ی خسته‌دلی، برگی که عاشقانه سقوط کند! اما خبری نبود. فقط همسایه بود که گفت می‌شه ماشین‌تونو یه کم نزدیک دیوار پارک کنین؟ گفتم بله حتما! هروقت یکی خریدم!
و خندان همچون شاعری که تو دوستش داشتی از پله‌ها آمدم بالا.


افسردگی شدید. خودبیمارپنداری شدید. با ضعف بدنی و درد از خواب بیدار شدم و به سبک هلنا بونهام کارتر گفتم فاک ایت! چون خواب‌شو دیده بودم و توی خواب هرچی می‌گفتم می‌گفت فاک ایت! دیدم ساعت پنج و نیمه، خم خم پا شدم دوش گرفتم و بعد خم‌خم رفتم تا آشپزخونه و یک کیلو سیب‌زمینی رو سرخ کردم و بعد نشستم جلوی تلویزیون که بازی رو ببینم و می‌بینم که ساعت هنوز پنج هم نشده! عه! یعنی چی؟ ساعت رو اشتباه خونده بودم و دو و نیم بوده حتما. انقدر داغونم که تحمل همین رو هم ندارم. از رو لج سیب‌زمینی‌ها رو نمی‌خورم تا بازی شروع شه! سرد می‌شن؟ وای چه تراژدی‌ای! به جهنم! به درک! فاک ایت بابا فاک ایت!


... عزیز!
«رفتم بیرون.» تو می‌دانی که توی همین دو کلمه چه عذابی برای من نهفته است. مسیح بودم با صلیب‌اش، سیزیف با سنگ‌اش، بوکوفسکی با شکم خالی‌اش، سگ با پای سوخته‌اش، دیلن با گیتار بی‌سیم‌اش. توی مترو همه مرده بودند، توی خیابان همه نقاشی‌های گویا بودند و توی کتابفروشی همه همینگوی‌هایی بودند در انتظار اولین خورشیدشان که بدمد. من چی؟ من هم مثل همه، توی خیابان گویا بودم، توی کتابفروشی همینگوی و توی مترو مرده. اما بگو اگر حتا یک‌لحظه از یادت غافل شدم؟ نشدم که نشدم!


نیما


تنهایی آدم رو ازش می‌گیرین جاش چی به‌اش می‌دین؟ یه تنهایی بزرگ‌تر؟ دست شما درد نکنه! خیلی ممنون!


چیلدرن!
قبل از تارانتینو هم این بحث بود ولی تارانتینو اوردش تو سینما و بوق و کرنا و این‌طوری دیگه خری‌سگی شد. توجه بفرمایید! من فقط یه کمک کوچولو به‌تون می‌کنم. البته ماشالا شما همه‌تون استادین! فقط حالا که من مهربون شدم و یه نیم ساعت تعطیل کردم همه‌چیو لطفا اینو از من داشته باشین: وقتی می‌نویسین، ردیف کردن اسم‌ آدم‌های عجیب‌غریب، اسم‌هایی که سخت تلفظ می‌شن، کمتر شناخته شده‌ان و همچنین، اسم مکان‌ها و خوراکی‌هایی که به گوش همه آشنا نیستن یا کمتر مورد اشاره‌ان، هیچچی به متن اضافه نمی‌کنه که ای بسا کم هم بکنه! با این چیزها کسی نمی‌گه واو! فوق‌اش بگه ایووووو!


چیلدرن!
تارانتینو که اومد یه بحثی باز شد درباره‌ی فرهنگ عامه و این‌که واقعاً حالا نمی‌خواد انقدر از دماغ فیل افتاده باشیم و بهتره از جاهای دیگه‌ی فیل هم بیفتیم که یعنی می‌شه هنر رو تو چیزهای سطحی هم پیدا کرد و کافیه فقط تیزبین باشی. با تیتر «صید مروارید در لجن» می‌شه کل این فرضیه رو مطرح کرد. کاری که تارانتینو می‌کرد همین بود که بین هزارتا فیلم آشغال می‌گشت و مرواریدها رو جدا می‌کرد. بعد از اون دیگه ملت وا دادن و حالا شما خیلی هنر نکردی اگه مثلاً شوپنهاور بخونی و شماعی‌زاده گوش بدی و سرتو بگیری بالا که آره من خیلی خودمم!


حقیقت دارد
محسن نامجو و استیو تولتز خوب نیستند
دوست داشتم کنار خیابان نشسته باشند
من رد شوم
سلام کنم!



احمدرضا احمدی به سعی نیما


بعضی‌چیزها رو من هم می‌دونم که عادت هستن و آدم هیچ‌ دوست نداره تغییرشون بده و یا ذائقه هستن، علاقه هستن: من چای دوست دارم، تو نداری. من سیگار نمی‌کشم تو می‌کشی. از این‌جور چیزها. هیچ عیبی هم نداره که وقتی یکی به‌مون تعارف می‌کنه که مثلاً بفرما چای، بگیم نه‌خیر! تشکر! من چای نمی‌خورم اصلاً!
ولی از من می‌شنوید بعضی‌وقت‌ها برای بعضی آدم‌ها کوتاه بیایید و دست‌کم تعارف یک لیوان چای را رد نکنید!
به قدر همان چای که روی میز یا فرش، سرد می‌شود، خاطره‌ای می‌سازید که بعدها یادآوری‌اش تبدیل به لبخند می‌شود. اما حالا در این حد است که چای می‌خوری؟
نه!
عی بابا!


همه دور خودمان در حال چرخیدنیم. یک‌سری مفاهیم هم هست این وسط که به نوبت به‌شان می‌رسیم و ازش حرف می‌زنیم و به‌اش فکر می‌کنیم و بعد می‌گذاریم بماند همان‌جا تا چه‌قدر بعد دوباره بچرخیم و بچرخیم و برسیم به‌اش. دور خودمان می‌چرخیم و دور هم می‌چرخیم و گاهی فقط دور یک نفر می‌چرخیم و گاهی یک گروه می‌شویم و دور آتش می‌چرخیم و دور هرچیز دیگری که بشود چرخید، می‌چرخیم و گاهی هم که خسته می‌شویم، کناری می‌نشینیم و می‌بینیم که چه بی‌خود و بی‌جهت همه دارند دور خودشان می‌چرخند و تاسف می‌خوریم تا کی که دوباره سرحال بشویم و بچرخیم و بچرخیم! به قول براتیگان دیوانه: «باشه! اسم‌شو بذار زندگی!»


باباجان من جنوبی هستم. خون به جگرم می‌شه هر لیوان آبی که می‌خورم. من بچه که بودم هم اون‌ور ایران زندگی کردم: سیستان و بلوچستان. اون‌موقع اصلا اون‌جا آب شرب نبود تو لوله‌ها. یه‌جاهایی تو شهر بود می‌رفتی آب شرب رو از اون‌جا تهیه می‌کردی تو دو تا بیست لیتری! مکافات! تازه ما همون آب شور مزخرف تو لوله‌ها رو هم بعد از فوتبال مثل شراب بهشتی سر می‌کشیدیم. می‌دونم چه عذابیه. باز اون‌جا آتش نمی‌بارید. بچه بودیم. درد کمتر بود. حالا زور داره واقعاً. می‌بینم رفیقام کار و زندگی‌شون رو ول کردن تو گرمای پنجاه درجه می‌گردن دنبال آب آشامیدنی!
شما آبادان رفتی؟ خرمشهر بودی؟ مردمش رو دیدی؟ جون به لب‌شون رسیده که زدن بیرون! وگرنه اهل سر وصدا نیستن. به قدر کافی سر وصدا کردن قبلا. کو سر دیگه؟ کو صدا؟
بمیرم.


ادبیات روسیه! ادبیات روسیه آقا! ادبیات روستایی و پر از آفتاب روسیه! آفتاب روسیه که می‌دانید چه جواهری است؟ توی آن سرمای منفی سی درجه آقاجان! خورشید وقتی بتابد قدرش را می‌دانند! بیشتر از همه نویسنده‌ها. شاعرها نه! شاعرها حوصله‌ی آدم را سرمی‌برند! آه و اوخ می‌کنند! چشمان اشک‌بارشان خسته‌ات می‌کند. اما نویسنده‌ها! بلدند کاری با روح‌ات بکنند که این روز گند بی‌ثمر را هم ببخشی! بخشیدم‌ات ای روز مزخرف! تو را به ادبیات روسیه بخشیدم!


Forward from: ناپیرو
از اون‌جایی که وضعیت اقتصادی همه به گای سگ رفته و منم دارم کپک می‌زنم از بی‌کاری، با پنجاه درصد تخفیف واسه تتو در خدمتم! از دوستانی هم که کانال دارن خواهشمندم فوروارد کنن! مرسی!

@abanism


من هیچ نمی‌تونم خوشحالی کسی که به من بدی کرده رو ببینم. حاضر نیستم بذارم کارما سر حوصله و هروقت دل‌اش خواست و وقت رو مناسب دید دست به کار شه و خدمت طرف برسه. بدم می‌آد از آرامش کارما. از این‌که نفرت نفرت می‌آره و عشق و صفا و صلح و دوستی هیچ گهی نمی‌آرن هم بدم می‌آد. اما چون نمی‌تونم کسی که به‌ام بدی کرده رو با شمشیر از کناره‌ها ببرم تا برسم به مرکز، سعی می‌کنم کلا به کسی نزدیک نشم. آدما حقیر، خودبین، کثیف، دورو، پست و بی‌وجدان هستن. هرکی غیر از این گفت شمشیر بگیرین دست‌تون و از کناره‌هاش شروع کنین!


خب اگه اجازه بدین من دیگه راه بیفتم برم خونه‌ام خودمو بکشم!


این کالوینه که کچل کرده:))


این رو من برای تو نوشتم اما بوکوفسکی به اسم خودش تمومش کرده عزیز من.

20 last posts shown.

1 505

subscribers
Channel statistics