با وجودی که خیلی خسته بودم نمی توانستم بخوابم. روی تخت ناصاف و ناخوشاید دراز کشیدم و به سقف زل زدم. افکارم آن قدر متلاطم بود که نمی توانستم استراحت کنم. به پادشاه دروخین و قلعه متحرکش، به ارتش های تابستان و زمستان که بی خبر از خطر، در مرز قلمروی آهنین اردو زده بودند، فکر می کردم. سعی کردم راهی برای متوقف کردن دژ متحرک و ارتشی بزرگ که به اردوگاه نزدیک می شد پیدا کنم ولی نقشه هایم یا در دایره ای جنون آمیز و پیچیده می چرخیدیا آن قدر به خود کشی شباهت داشت که نمی شد آن را جدی گرفت.
-@arshinpch
-@arshinpch